کتاب وداع با اسلحه
هنگامی که ارنست همینگوی منتظر چاپ مردان بدون زنان بود، به سختی روی رمان بعدیاش کار میکرد. وقتی که داستان «حالا دراز میکشم» را مینوشت، پی برد که جنگ و عواقبش هنوز سوژۀ اصلی اوست، میخواست رمانی درباره معصومیت یک سرباز معمولی در جنگ بنویسد ، مردی جوان که تا حدودی شبیه دو شخصیتی بود که در «حالا دراز میکشم» ساخته بود. بی اعتنا به ملیت سربازان، بی توجه به اعتقاد و جانبداری کشورهای درگیر جنگ، این سرباز به تنهایی بار زخم مسئولیت پیامدهای جنگ را بر دوش میکشید، و با تجربه اندوهی عمیق، سوگوار بود. همینگوی با ساختن چنین شخصیتی میتوانست همه کلیشههای انتزاعی و مبتذلی را که در بحث درباره جنگ مطرح میشدند، حذف کند. در واقع، همینگوی این ایده را صریحاً در کتاب وداع با اسلحه به کار برد.
البته بعضی از نقدهایی که روی مردان بدون زنان نوشته شده بودند، او را به فکر فرو برد. وقتی ویرجینیا وولف مطلبی درباره این مجموعه داستان و خورشید همچنان میدمد نوشت، همینگوی به آن توجه کرد. همینگوی نوشتههای وولف را میشناخت، هر چند تظاهر میکرد که به نظرش رمان جنگی وولف، اتاق جیکوب، مانند یکی از ما اثر ویلا کاتر و برنده جایزه پولیتزر، توهینیست به این ژانر. با این وجود، همینگوی از هر دو کتاب آموخته بود. وولف نیروی قدرتمندی بود که باید مورد توجه قرار میگرفت، هنگامی که وولف استقبال مثبت از نثر ساده و بیتکلف او را زیر سوال برد، و گفت کمی «خشک و ملالانگیز» هستند ، شاید چون دیالوگهای زیادی دارند، همینگوی نگران شد که مبادا دیگران تحت تاثیر حرفهای وولف قرار بگیرند (مثلاً گرترود استاین هیجانزده بود، چون انتشارات هوگارث پرسِ لئونارد و ویرجینیا وولف، قصد داشت که سخنرانیهای او را که سال پیش در لندن و آکسفورد برگزار کرده بود، چاپ کند.) همینگوی میدانست که نمیتواند در برابر دار و دسته مشهور بلومزبری ، بیتفاوت رفتار کند.
پایههای شناختی همینگوی از جنگ کاملاً با دانش کاتر و وولف تفاوت داشت. با این که وولف میتوانست ادعا کند که صدمات جنگ را میشناسد چون روی سپتیموس اسمیت در رمان خانم دالووی تاثیر گذاشته بود (یا کاراکتر جیکوب فلاندرز، که به همینگوی کمک کرد تا جیکوب بارنز خورشید همچنان میدمد را بسازد، که نام فلاندری داشت)، اما همینگوی عمیقاً میدانست که هنوز در آن رخوت پساجنگی زندگی میکند. در 1927، همینگوی هنوز تصور میکرد که تجربیات و صدمات جنگی در ایتالیا عامل دمدمیمزاجی و بیخوابی اوست؛ او اصلاً احتمال نمیداد که شاید نامتعادلی روانی پدرش را به ارث برده باشد.
همینگوی که با پائولین در گرائو-دو-روی خوش میگذراند، وقت کافی برای نوشتن پیدا کرد. آقا و خانم همینگوی که از مزاحمت دوستانشان در امان بودند، برنامه روزها و شبهایشان را به گونهای چیدند تا نوشتن ارنست در اولویت قرار بگیرد. بعد از نقدهای ستایشآمیزی که روی خورشید همچنان میدمد نوشته شد، و نامه ادموند ویلسون که نوشته بود « معرکهست- احتمالاً بهترین داستانیست که یک آمریکایی از نسل جدید نوشته»، همینگوی با جدیت بیشتری به کارش پرداخت. او روزش را با نوشتن آغاز میکرد؛ و زمانی که باقی میماند به پائولین تعلق داشت. یک بریدگی عمیق روی یکی از پاهایش اقامت آنها را کوتاه کرد، و بعد از بازگشت به پاریس، همینگوی برای بهبود عفونت پایش ده روز بستری شد. هنگامی که حالش به قدر کافی خوب شد، برای حضور در فستیوال گاوبازی به پامپلونا رفتند، و مثل همیشه خوش گذراندند (همه تا حدی آسوده بودند، چون هدلی به آمریکا رفته بود و همینگوی و دوستانش به یاد سفرهای گذشته نمیافتادند).
همینگوی دلش برای بامبی تنگ شده بود، اما خوشحال بود که هدلی مدتی را در آمریکا میگذراند و پسرشان را به همه نشان میدهد. پیش از گذراندن تابستان در سنتلوییس و نیویورک، هدلی بامبی را به اوک پارک برد تا پدربزرگ، مادربزرگ و بقیه خانواده را ببیند. این پسر که مایه مباهات و قوت قلب پدربزرگش بود، با ماشین فورد دکتر کلارنس به گردش میرفت – هر چند بچه فقط فرانسه حرف میزد و کلارنس فقط انگلیسی. هدلی و پسرش چند هفتهای را هم با دوستانشان در کارمل، کالیفرنیا، گذراندند. وقتی هدلی به نیویورک بازگشت، پیش از آن که با پسر بلندبالا و نیرومندش به سوی پاریس حرکت کند، با پل ماورر – که در هنگام جدایی از ارنست خیلی به هدلی کمک کرد –ملاقات کرد. ماورر گفت که او و وینیفرد، همسرش، میخواهند از هم جدا شوند: او دوستی هدلی را میخواست.
وقتی هدلی برای ارنست نوشت که او و پسرش به پاریس بازمیگردند، به ماورر اشارهای نکرد. در عوض گفت که بامبی از «آن تیپ بچههای قهرمان فوتبال» است که در «یکی از لحظات بیتوجهی مامی درست شده». هدلی از همینگوی بابت دریافت حقالتالیف خورشید همچنان میدمد تشکر کرد، و گفت که مشتاق است تا زندگی در پاریس را از سر بگیرد.
همینگوی و پائولین با زندگی در آپارتمان جدیدشان از همه امکانات و فرصتهای پاریس لذت میبردند. در پاییز، آنها برای دوچرخهسواری شش روزه به برلین رفتند، و در زمستان، وقتی که پائولین از خبر بارداریاش خوشحال بود، برای اسکی به گشتاد رفتند، و بامبی را هم همراهشان بردند. پائولین که در دوران بارداری، ضعیف شده بود و حالت تهوع داشت، آن همسر جوان سرزندهای نبود که ارنست میخواست بلکه زنی بود که روی نظم و ترتیب پافشاری میکرد. وقتی به پاریس بازگشتند، همینگوی به دلیل سرماخوردگی شدید به رختخواب رفت، در حالی که غرولند میکرد که عجب سال مزخرفی را گذراندهاند پر از بیماریهای عجیب (چشم قویترش هم ناخواسته صدمه دیده بود چون بامبی ناخن دستش را داخل آن فرو کرده بود). البته عجیبترین حادثه سال هنوز اتفاق نیفتاده بود: در اوایل مارس 1928، ساعت 2 صبح، همینگوی سیمی را کشید که به نورگیر شکستهای وصل بود، و شیشه روی پیشانیاش خرد شد. این بریدگی عمیق به حدی خونریزی کرد، که پائولین به آرچی مکلیش زنگ زد تا همینگوی را به اورژانس ببرند. روزنامههای فرانسه به دلیل شهرت نسبی همینگوی درباره این واقعه نوشتند. وقتی ازرا پاوند خبر را خواند، از ایتالیا نوشت، «اوه گربههای نر لعنتی، یعنی اینقدر مست بودی که سربالا به درون پنجره پشت بام سقوط کردی !!!»
وقتی دوس پاسوس در بهار همان سال به پاریس آمد، از زیباییهای جزیرهای در سواحل جنوبی فلوریدا با حرارت تعریف کرد. دوس پاسوس توضیح داد که کیوست تقریباً هیچ توریستی نداشت. بعضی از جادههای روستا هنوز سنگفرش نشده بودند و بتههای پر گل و درختان سرسبزِ انبوه همه جا را پوشانده بودند. رفتار مردم دوستانه بود. و از همه بهتر زندگی در آنجا ارزان بود. همینگوی که برای خودش متاسف و برای سلامتیاش نگران بود، به بازگشت به ایالت متحده فکر میکرد. و حالا توضیحات دوس پاسوس درباره این مکان هیجانانگیز، او را در تصمیمش راسختر کرد. بنابراین طی چند هفته آپارتمان پاریس را خالی کردند و به آمریکا رفتند.
پائولین گرمای شرجی کیوست را دوست نداشت، اما خوشحال بود که فرزندش در آمریکا متولد میشود و فرایند نوشتن ارنست در روزهای آرام فلوریدا خوب پیش میرود. بعد از این که چند ماهی را در کیوست گذراندند، پائولین به آرکانزاس رفت تا مقدمات را برای تولد بچه در اواخر ژوئن مهیا کند، همینگوی اما در کیوست ماند، چون خوب مینوشت، چنین جملهای را برای مکس پرکینز نوشت درباره کتابی که کتاب وداع با اسلحه نامیده شده بود.
به نظر میرسید این رمان حاصل همه ماهها و سالهاییست که همینگوی کوشید تا جنگ را در نوشتههایش به تصویر بکشد. کار نوشتن به سرعت پیش میرفت، و بازبینی کمی احتیاج داشت، به قدری که همینگوی نمیتوانست پیشرفت سریعش را باور کند. همینگوی که دیگر نمیخواست نتایجی کاملاً مدرنیستی به دست آورد، به خود اجازه داد تا تکنیکهای روایی سنتیتری را به کار بندد. رمان گذشتهنگرانه بود: سرباز فراری، فردریک هنری، سرگذشت حزنانگیزش را برای خواننده تعریف میکرد. هنری که گویی با راوی کهنهسرباز فورد مدوکس فورد مسابقه میداد، سرباز خوب را به چالش میکشید، سوال این بود که در نهایت کدام یک زندگی غمانگیز تری را پشتسر گذاشتهاند.
فردریک هنری در جنگ جهانی اول داوطلب شده بود که در سنگر ایتالیاییها بجنگد. او که از هر نوع جهتگیری سیاسی و مذهبی پاک بود، به زودی فهمید که بدبینی رینالدی و بقیه سربازان ایتالیایی در واقع شیوهای دفاعی برای محافظت از خودشان است. هنری با کاترین یکی از پرستاران انگلیسی یک رابطه عاشقانه موقت و نه چندان جدی را شروع کرد، اما چون نامزد کاترین در جنگ کشته شده بود، میخواست که فردریک را جایگزین نامزدش کند. اینجا آسیب جنگ از آنِ کاترین بود. هنری از این که در این رابطه عاشقانه گرفتار شده غافلگیر شد، و وقتی شاهد اعدام تعدادی از افسران در عقبنشینی کاپورتو بود با وجهی دیگر از سبعیت و وحشیگری جنگ آشنا شد. او برای نجات جان خودش از جنگ گریخت. باقی رمان، داستان فرار او و کاترین را روایت میکند، که پیوسته در حرکتاند. کتاب وداع با اسلحه داستانیست درباره قربانیان جنگ – در معنای ضمنی، هر نوع جنگی- و این قربانیان همانطور که همینگوی نشان میدهد هم زن و هم مرد هستند.
همینگوی در کیوست تا جایی که میتوانست روی رمان کار کرد، اما در اواخر ماه مه برای تولد بچه به سوی آرکانزاس راند. زایمان پائولین به قدری سخت و ترسناک بود که همینگوی آن را در این رمان و در داستانهای بعدیاش گنجاند. پائولین ساعتها درد کشید و بعد سزارین شد. پاتریک که در 28 ژوئن 1928، به دنیا آمد، بیش از نه پوند وزن داشت. پزشکان به پائولین هشدار دادند، که زودتر از سه سال دیگر باردار نشود. ارنست که هنگام زایمان پائولین عمیقاً وحشت کرده بود، بیقرار بود که برای ماهیگیری به وایومینگ برود، و وقتی جینی فایفر از پاریس رسید تا از بچه مراقبت کند، ارنست، بیل هورن را سوار ماشینش کرد و به سوی غرب راند. بعد از اینکه پاتریک در 14 اوت در شهر پیگات غسل تعمید داده شد، پائولین به آنها ملحق شد. پائولین و ارنست چندین ماه در وایومینگ ماندند و وقتی کتاب وداع با اسلحه کامل شد، آنها حدود 1000 مایل رانندگی کردند و جاهای مختلف را گشتند تا سرانجام به پیگوت بازگشتند. پائولین در هوای گرم آرکانزاس دلتنگ پاریس بود، با این حال ارنست تصمیم گرفته بود که در کیوست زندگی کند. ارنست آنجا خیلی خوب نوشته بود و بیشک محیط کیوست برای نوشتن عالی بود. و بنابراین پائولین شروع به جستجوی خانههای اجارهای کرد.
بعد ارنست به اوک پارک سفر کرد تا خانوادهاش را ببیند. او که از فرسودگی آشکار پدرش شوکه شده بود، به طور جدی با خواهرانش صحبت کرد، درباره این که کلارنس نمیتواند بخوابد، گاهی پرت و پلا میگوید و همیشه میترسد. خواهران به ارنست از پنهانکاری نگرانکننده پدرشان گفتند – که کشوهایش را قفل میکند، کاغذهایش را میسوزاند، و به گریس چیزی نمیگوید. دکتر کلارنس، لیسستر سیزدهساله را محرم اسرارش کرده بود. همینگوی با این که نمیتوانست به خلوت پدرش راه یابد، با دیدن شرایط اوک پارک بیشتر قانع شد که پریشانحالی پدر تقصیر گریس است. یکی از مسائلی که کلارنس همینگوی با آن دست و پنجه نرم میکرد، این بود که کل خانواده به درآمد او وابسته بودند، چون گریس که به نقاشی علاقهمند شده بود، دیگر موسیقی تدریس نمیکرد. دلیل دیگر آشفتگی روحی کلارنس این بود که ارزش سرمایهگذاری روی املاکی که در فلوریدا با کل اندوخته مالیشان انجام داده بود، آنچنان سقوط کرده بود که شاید پول اولیهشان هم از دست میرفت. دکتر کلارنس همینگوی که در آخرین مرحله از بیماری روحیاش قادر به تصمیمگیری نبود، نه میتوانست زمین را بفروشد، و نه از نگرانی برای آن سرمایهگذاریها دست بردارد.
همینگوی که فکر میکرد خواهرش سانی با کار در یک کلینیک دندانپزشکی زندگیاش را هدر میدهد، از او دعوت کرد که همراهش به پیگوت برود. همینگوی سانی را قانع کرد که در کیوست میتواند کمک حالی هم برای آنها باشد، گاهی از بچه نگهداری کند، و نسخه نهایی کتاب وداع با اسلحه را هم تایپ کند. اما متاسفانه آنطور که سانی به یاد میآوَرَد شرایط چندان مساعد نبود،« از همان لحظهای که وارد زندگیاش شدم، عمیقاً حس کردم که پائولین مرا نمیخواهد ... و بلافاصله فهمیدم که در سطح خدمتکاران قرار گرفتهام.» هیچ کدام از این کارها برای سانی ساده نبود: سفر با قطار و ماشین از آرکانزاس به کیوست، اقامت در خانهای اجارهای، نگهداری از بچهای که به زحمت پنج ماه داشت، و مرتب کردن صدها صفحه دستنویس. وقتی به کیوست رسیدند، سانی فهمید که ماشین تایپ را همچون لوازم بچه، در اتاق کوچکش گذاشتهاند.
خانه کیوست پر از تنش بود. بعد از مدتی همینگوی کیوست را ترک کرد تا به نیویورک برود و بامبی پنج ساله را با قطار به فلوریدا بیاورد. در آن بازه زمانی، خواهرانش به ارنست تلگراف زدند که کلارنس پیش از نهار، با اسلحه اسمیت و وسن قدیمی پدرش، در اتاقش خودکشی کرده است. ارنست بامبی را پیش پولمن پورتر گذاشت، از دوستانش پول قرض کرد و به سوی ایلینویز رفت (بامبی به سلامت به کیوست رسید.) بعد از خاکسپاری، همینگوی به مادرش گفت که برای تحصیل دو بچه کوچکتر کمک خواهد کرد و ماهانه مبلغی را برای حمایت مالی از او میفرستد. بعد به کیوست بازگشت که تا کار روی کتاب وداع با اسلحه را از سر بگیرد. در برگ بیرونی دستنویس تاشده کتاب که در آرشیو کندی نگهداری میشود، همینگوی نوشته که پدرش خودش را کشت. سالها بعد همینگوی به جورج پلیمپتون گفت که مطمئن نبوده که رمان چطور پایان خواهد یافت – به این فکر میکرد که بچه زنده بماند و مادر بمیرد، یا برعکس؛ یا مادر و فرزند هر دو زنده بمانند، یا هر دو بمیرند –، بنابراین محتمل به نظر میرسد که پایانبندی رمان بیش از آن چیزی که به نظر میرسید به مرگ پدرش و اندوه و سوگواری پس از آن بستگی داشت. کتاب وداع با اسلحه همیشه رمانی بسیار غمگین شمرده شده است، و خود جنگ – و معصومیت از دست رفته مرد جوان- این حس را به وجود آورده است. تیر خلاص برای هستی عاطفی خود همینگوی، این بود که پدرش به دقت روشی را برگزید تا با خودکشی قطعاً بمیرد.
وقتی سانی در حال تایپ دستنویس نهایی بود، مکس پرکینز به فلوریدا سفر کرد تا کتاب را تحویل بگیرد – و کمی هم ماهیگیری کند. پرکینز وقتی خواندن کتاب وداع با اسلحه را تمام کرد، ترتیبی داد که کتاب به طور دنبالهدار در مجله اسکریبنر چاپ شود، و به همین دلیل ارنست توانست بالاترین حقالتالیف انتشارات را دریافت کند– 16000 دلار. در این شکی نبود که اسکریبنر این رمان جنگی مهم را به بهترین شکل ممکن تبلیغ و پخش خواهد کرد. و حالا همینگوی بیشتر قانع شده بود که ترک لیورایت و انتخاب اسکریبنر بعنوان ناشرش تصمیم درستی بود.
پرکینز تنها کسی نبود که همینگوی را در کیوست ملاقات کرد. دوس پاسوس برای صید ماهی آمد و همینطور مایک استریتر و کتی اسمیت؛ دوس پاسوس و کتی شش ماه بعد از این که در خانه همینگوی یکدیگر را دیدند، ازدواج کردند. طبق روال معمول ارنست که برای تکمیل یک کار بلند به سختی کار میکرد، و بعد نیازمند رهایی و خوشگذرانی بود، افراد زیادی را به کیوست دعوت کرد؛ اما بعد فهمید که واقعاً دوست دارد به پاریس برگردد، که آپارتمان زیبایشان– و دوستانی که احتمالاً به چاپ دنبالهدار کتاب وداع با اسلحه در اسکریبنر حسادت میکردند – منتظرشان بودند.
آنها از نظر مالی روی پای خود ایستاده بودند، اما ارنست بابت تعهد مالیاش در برابر خانواده اوک پارک تا حدودی نگران بود. در آوریل 1929 ارنست با پائولین، سانی، بامبی و پاتریک با کشتی اس. اس. یورک به فرانسه رفتند، و سانی در این سفر دریایی شانزده روزه نه تنها با بامبی بلکه با پاتریک در یک اتاق میخوابید. کشتی وارد ویگو در اسپانیا شد و در لوهآور لنگر انداخت و گروه خانوادگی همینگوی با قطار به پاریس رفتند. سانی چند ماهی آنجا ماند، هم کمک کرد و هم چیزهای زیادی از اولین سفر خارجیاش یاد گرفت.
پائولین هیچوقت پاریس را به اندازه هدلی دوست نداشت، اما از این بازگشت لذت میبرد – البته پافشاری کرد که از فیتزجرالدها که در خیابان کناری آپارتمانی اجاره کرده بودند، پرهیز کنند. همانطور که همینگوی پیشتر برای پرکینز نوشته بود، آنها نمیخواستند که دیدارهای وقت و بیوقت و شبانه زلدا و اسکات باعث فسخ قرارداد اجارهشان شود. حتی پیش از این که رمان همینگوی به طور دنبالهدار در اسکریبنر چاپ شود، فیتزجرالد – هر چند از این که بیشتر اوقات از زندگی اجتماعی همینگویها کنار گذاشته میشد، آزرده بود – پیشنویس را با دقت و موشکافانه خواند و پیشنهادات خوبی به ارنست ارائه داد که به یک نقد کامل میمانست. او دیالوگها، رفتار و وجنات کاترین را باورنکردنی یافت (و طولانی؛ اگر همینگوی میخواهد بخشی را حذف کند باید دیالوگهای کاترین را حذف کند و نه بخش مربوط به فردریک را). بعد به ارنست نصیحت کرد که به زنان گوش بسپارد، همانطور که در «تپههایی چون فیلهای سفید» و «گربه در باران» انجام داده بود. به نظر فیتزجرالد رمان باید با جنگ باقی میماند، عوض اینکه به چیزی که او داستان کهنه زن مجرد باردار مینامید، سقوط کند. او عقبنشینی از کاپورتو را تحسین کرد و آن را «درخشان» نامید. توضیحات فیتزجرالد طولانی بودند: به گمان او تعدادی صحنه اضافی وجود داشت، که دردستنویس آنها را مشخص کرد. و همچنین شک داشت که آیا باید همه سخنوریها درباره آبرو و شجاعت در کتاب باقی بمانند. فیتزجرالد وقتی به نقد طولانیاش پایان داد، این یادداشت را به آن چسباند«کتاب زیباییست»! دستنویسها نشان میدهند که همینگوی نظر خودش را هم در حاشیه نوشته است، «برو گمشو!»
جدایی نهایی میان فیتزجرالد و همینگوی احتمالاً به 1929 برمیگردد، وقتی اسکات هنوز تصور میکرد که دوست جوانترش از نقد او بر رمانش بهره میجوید. فیتزجرالد که از جهان ادبی دور افتاده بود، و از نوشتن رمانی که سالها پیش قولش را به پرکینز داده بود، ناتوان بود (رمانِ لطیف است شب، که اسکریبنر آن را تا سال 1934 چاپ نکرد)، برای کشف استعداد ارنست به خود میبالید، و همچنین به این مباهات میکرد که نقدش بر خورشید همچنان میدمد، آن کتاب را بهتر کرد. اما همینگوی هیچوقت نویسندهای نبود که محبت بندهنوازانه را تاب بیاورد و پیش از فرستادن دستنویسش به فیتزجرالد، ویرایش نهایی روی کتاب وداع با اسلحه را انجام داده و آن را به مجله فرستاده بود. باید پذیرفت که، ریتم پیوسته، ظریف و زیرکانه کتاب وداع با اسلحه به هیچ کدام از کارهای قبلیاش شباهت نداشت: همینگوی از نوعی لحن شاعرانه استفاده کرده بود – تکنیکی که ازرا پاوند تحسین میکرد- تا بخشهای ظاهراً منفصل جنگ و عشق را با هم بیامیزد. با نگاه فلسفی تاریک و محزون خاص خودش، همینگوی میدانست که آن بخشهای مبارزه نظامی چندان هم با سایر بخشها تفاوت ندارند. همانطور که در داستان «حالا دراز میکشم»، لغزشهای ازدواج را به ذهن خوانندگان که از ویرانی جنگ آگاه بود، پیوند زده بود، در این رمان نشان داد که چگونه عشق و جنگ باور مرد جوان به شرافت، ایثار، حقیقت و رابطه عاشقانه را ویران کردند. آنچه فردریک هنری در پایان کتاب وداع با اسلحه فهمید این بود که خوشبختی ناپایدارست، و فقط به شانس وابسته است – و این که بیشتر مردم در جهان مدرن خوششانس نخواهند بود.
همینگوی باور داشت که کتاب وداع با اسلحه شایسته آن نوع تمجیدیست که آرچی مکلیش برایش نوشت. دوست شاعرش در ابتدا گفت که نگران بود که مبادا همینگوی در نهایت با تکنیکش محدود شود، «آن نوع دست کم گرفتن مهار شده و سفت و سختی» که در داستانهای کوتاهش به حد کمال رسانده بود. اما کتاب وداع با اسلحه تردید مکلیش را برطرف کرد: «حالا هیچکس نمیتواند به تکنیکهای پیشینات فکر کند. جهان کتاب یک جهان کامل است، جهانی مملو از عواطف و احساسات ... تو با این کتاب بزرگترین نویسنده دوران ما شدی.»
اگر منتقدان میخواستند داستانهای کوتاه همینگوی درباره جنگ را با رمان عظیم جنگیاش ارتباط دهند، میفهمیدند که جریان تاثر و تاثیر کاملاً غیر خطی شده است. آنها میتوانستند ببینند که چگونه بصیرت و نگاه ارنست به جنگ گسترش یافته و عمیقتر شده است، همینگوی با سردرگمیِ تلخِ کوتاهنوشتهای در زمان ما شروع کرد، از معصومیت سرباز جوان تا جراحاتی که به «صلحی جداگانه» نیاز دارند؛ و به خشم کرختکننده هرولد کربز رسید که نمیتوانست بفهمد که حالا فرهنگ و جامعهاش از او چه میخواهد؛ و بعد الگوهای ساده فرار قهرمان بینام رودخانه بزرگ با دو قلب را ساخت که در رودخانه فاکس سرگردان بود.
زندگی خود همینگوی با جراحتهای جنگی و دوران نقاهتش پایان نیافت. بعد با پایان رابطه خیالیاش با پرستار زیبای آمریکایی در بیمارستان میلان عمیقتر صدمه خورد - یا شاید با دریافت نامهای که در آن اگنس به رابطهاش با همینگویِ «بچه» پایان داد. این شکست عشقی همزمان شد با قطع رابطه با مادرش، که همیشه حمایتگر و مهربان بود، تا پیش از آن که بنویسد که دوران نقاهت ارنست پایان یافته و او از عواطف گریس سوءاستفاده کرده است. وقتی کلارنس از همینگوی خواست تا کلبه ویلایی میشیگان را ترک کند، و دیگر بار سنگینی برای مادرش نباشد، همینگوی احساس کرد که یتیم شده است. با نوشتن داستانهایی درباره پدرها و مادرهایی که خودشان سخت نااُمیدکننده و مایوس بودند، راهی یافت برای حذف کردن شمایل پدر و مادرش، و در «حالا دراز میکشم» ابزاری پیدا کرد تا همه آن خسرانها را در یک متن جمع کند، و وابستگی آنها را به هم نشان دهد: این گمگشتگیهای عاطفیِ شخصی، آنچه ایثارگرانه در جنگ از دست رفته بود را میپوشاند، و در درونش پنهان میکرد.
وقتی کتاب وداع با اسلحه را در ذهنش میپروراند، و برای پیشبرد بعضی بخشها از نقشمایه تکراری نامههای هدلی در ماههای عاشقانهشان بهره میگرفت –هدلی میخواست بازوان ارنست در برش بگیرند و میخواست بازوانش را دور ارنست حلقه کند- شیوه ترکیب این دو ژانر جدا از هم را یافت، یعنی داستان جنگی و داستان عشقی. آنچه عشق و جنگ را در کتاب به هم پیوند میداد، صدای افسوس و سوگواری بود، که با ساختن ترکیبی از واژهها، و کنترل سرعت و همزمانی آنها به دست آمده بود. انتخاب واژهها وقتی که درباره جنگ مینوشت با انتخاب واژههایی که داستان عاشقانه را میساختند، در یک راستا بود. آن نثر شاعرانه ماهرانه که رمان را آغاز کرد، چنین ریتمی را ساخت، و نویسنده در نقاط کلیدی رمان آگاهانه خواننده را به آن بازگرداند. حتا در بخشهای زمخت و خشن مردان در اردوگاه، وقتی رینالدی بر معصومیت هنری میخندد، هیچ نوع فحاشی در خود زبان وجود ندارد. برای خوانندگانی که کتاب را دوست داشتند، لحن موقر و محزون رمان سخت تاثیرگذار بود، و این متانت تلخ با آنها ماند. کتاب وداع با اسلحه نوشتهای بود که در ذهن خواننده طنینانداز میشد. و بعدها مشخص شد که این هم داستان دیگریست درباره کاترین، عشق همیشگی همینگوی، زنی ایدهآل که کامیابی و اسطوره عشق ناب را در بر داشت.
ازتمام دار دنیا ،عزیزی دارم صمیمی
گاه و بیگاه یادی از ما میکند
با مرامش شرمسارم میکند