برترین کتاب های ایران و جهان در دستان شما!

معرفی کتاب کیمیاگر

کتاب کیمیاگر اثری بسیار مشهور و ارزشمند از پائولو کوئیلو است که تاکنون به بیش از 50 زبان ترجمه شده است. این کتاب یکی از محبوب‌ترین کتاب‌های جهان است که بیش از 65 میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است! کتاب کیمیاگر یک رمان بسیار جذاب است که اتفاقاً محبوبیت زیادی بین مردم ایران پیدا کرده است. با ما در این مقاله همراه باشید تا معرفی کامل و جامعی نسبت به کتاب کیمیاگر و نویسنده آن ارائه کنیم.


معرفی پائولو کوئیلو نویسنده کتاب کیمیاگر

ائولو کوئیلو در 24 اوت 1947 چشم به جهان گشود. وی از نوجوانی علاقه بسیاری به نویسندگی داشت اما مادرش او را نهی می‌کرد. درونگرایی و سنت‌شکنی پائولو در سن 16 سالگی‌اش سبب شد تا پدر و مادرش او را به یک موسسهٔ روانی بفرستند اما وی 3 بار از آنجا فرار کرد. او به دلیل آرزوهای پدر و مادرش در رشتهٔ حقوق وارد دانشگاه شد اما یک سال بعد ترک تحصیل کرد و به عنوان ترانه‌سرا در برزیل شروع به کار کرد. در سال 1974 به جرم نوشتن اشعار چپ‌گرا دستگیر شد اما همین عوامل سبب یک بیداری معنوی در پائولو کوئیلو شد.
بیداری معنوی که پائولو کوئیلو تجربه کرده بود سبب شد تا شغل پردرآمد خود (ترانه‌سرایی) را رها کند و به دنبال علاقهٔ اصلی خود یعنی نویسندگی برود. پائولو کوئیلو به عنوان یک نویسندهٔ حرفه‌ای فعالیت کرد و در سال 1982 اولین کتاب خود را با عنوان جهنم منتشر کرد. پائولو کوئیلو آثار زیاد و جذابی دارد که بارزترین آنها عبارت‌اند از:


•    خاطرات یک مغ
•    کیمیاگر
•    کوه پنجم
•    یازده دقیقه
•    هستی
•    زهیر
•    الف
•    برنده تنهاست
کتاب کیمیاگر به عنوان یک رمان جذاب، افراد زیادی را به طرفداران پائولو کوئیلو افزوده است به طوری که بسیاری از افراد، وی را با این رمان شناخته اند!

کتاب کیمیاگر
 
کتاب کیمیاگر


کتاب کیمیاگر در اصل رمانی جذاب است که سیر معنوی دارد. این رمان برای کسانی که دوست دارند آرزوهای خود را دنبال کرده و به آن برسند، جذابیت بسیاری دارد؛ به طوری که این رمان برای جوانان و نوجوانان بسیار ارزشمند و موثر خواهد بود و به آنان اراده و تصمیمی فوق العاده می‌دهد تا به دنبال آرزوهای خود رفته و آنها را بدست آورند.

مطالعه بیشتر : معرفی کتاب شفای زندگی


 
بسیاری از افراد فکر می‌کنند که دنبال کردن آرزوهای بزرگی که در سر دارند، بیهوده است و اراده کافی برای رسیدن به آنها را ندارند. این کتاب دقیقاً تاثیر مثبتی روی اراده و تصمیم افراد می‌گذارد و آنها را به جستجوی آرزوها و قدم برداشتن برای کسب آنها ترغیب می‌کند. این کتاب آنقدر فضای معنوی زیبایی دارد که بسیاری از افراد، رمان کیمیاگر را بهتری رمانی می‌دانند که در طول زندگی خود خوانده اند!
کتاب کیمیاگر هشدارهایی را به ما می‌دهد که بسیار ارزشمند هستند؛ برای مثال به ما می‌گوید که انتخاب‌ها ممکن است عواقبی داشته باشند که فراتر از آگاهی ما رخ می‌دهند و حتی باعث تغییر زندگی‌مان خواهند شد. این عواقب اگرچه کوچک هستند اما باید جدی گرفته شوند. بنابراین محور اصلی کتاب کیمیاگر ارائه راهنمایی‌ها و مطالب انگیزشی است که باعث انتخاب صحیح ما خواهند شد.
کسانی که کتاب کیمیاگر را می‌خوانند، احساس لذتی کسب می‌کنند که ناشی از دانستن این موضوع است که می‌توانند گنج خود بوده و آرزوهای خود را به دست خودشان محقق کنند. این احساس به آنها کمک می‌کند تا جهان را با زاویه دید جدیدی ببینند و نشانه‌هایی که به آنها ندای موفقیت را می‌دهد، به خوبی مشاهده کنند. مطالب این کتاب به خوبی از مواردی مانند قانون جذب، قانون کائنات و قانون طبیعت پیروی می‌کنند و برای افرادی که به این مباحث علاقه مند هستند، شگفت انگیز خواهد بود.
شاید کتاب کیمیاگر از نگاهی سطحی، رمانی بدیهی گو و عادی باشد اما اگر در عمق آن رجوع کرده و مطالبش را با دقت بخوانید، خواهید فهمید که پائولو کوئیلو در نوشتن این کتاب، حسی معنوی و خاص را وارد کرده است که بسیار لذت بخش است. درواقع با خواندن کتاب کیمیاگر می‌تواند به ذهن معنوی نویسنده سفر کرد و تصویری از تمام مطالب و رخدادهای کتاب در ذهن خود ساخت. این وجه تمایز از نظر بسیاری از خوانندگان، بسیار مورد توجه است.


نکاتی راجع به کتاب کیمیاگر


شاید تا کنون کتاب کیمیاگر را به علاقه مندی‌های خود اضافه نکرده‌اید؛ بنابراین اجازه دهید تا نکاتی از محتوا و زیبایی‌های کتاب کیمیاگر بیان کنیم تا با اشتیاق کامل این کتاب را بخوانید و از آن لذت ببرید. بارزترین نکاتی که در کتاب کیمیاگر به چشم می‌خورد عبارتند از:


کتاب کیمیاگر حاوی روح است!


یکی از مشخصه‌های اصلی کتاب کیمیاگر این است که پائولو کوئیلو در آن روحی دمیده است که گویی به راحتی قابل درک است. تک تک جملات نوشته شده در این کتاب هم ساده و همه‌گیر و هم عمیق و روحانی هستند؛ به طوری که با مطالعه آنها علاوه بر فهم سریع، یک حس معنوی در شخص ایجاد می‌شود که باعث افزایش تاثیرگذاری آن بر ذهن و فکر خواننده خواهد شد. بنابراین فضای معنوی و اصالت گفتار این کتاب می‌تواند به عنوان نکته‌ای مهم واقع شود.


کتاب کیمیاگر تاریخ نمی‌شناسد!

کتاب کیمیاگر


اگرچه کتاب کیمیاگر چندین سال قبل نوشته شده اما مطالبی که در آن به کار رفته مستقل از زمان هستند و هیچ گاه تکراری یا قدیمی نمی‌شوند. کتاب کیمیاگر سرشار از مطالب و معانی جهان خلقت است که حتی برای آیندگان نیز مورد استفاده خواهد بود. این کتاب به گونه‌ای نوشته شده است که پیر و جوان از هر قشر و معلوماتی بتوانند آنرا مطالعه کرده و به آیندگان خود هدیه دهند. بنابراین این کتاب جزو اثراتی است که هیچگاه قدیمی نشده و می‌تواند به عنوان راهنمایی همیشگی در زندگی افراد، ایفای نقش کند. 
 
کتاب کیمیاگر تاثیر گذاری بالایی دارد!


همانطور که گفته شد، اغلب افرادی که این رمان را مطالعه کرده‌اند، نظر مثبتی راجع به مطالبش ارائه کرده و خواندن آنرا به سایرین توصیه نموده‌اند. این موضوع خود گواهی بر تاثیرگذاری بالای این کتاب است. اما فضای لذت بخشی که مطالعه کتاب کیمیاگر در ذهن ایجاد می‌کند، از علل اصلی تاثیرگذاری بالای آن بر شخص است. این کتاب احساس لذت بخشی را حین مطالعه به فرد القا کرده و او را از خستگی خواندن دور می‌کند و اشتیاق فرد را برای پذیرش مطالب کتاب افزایش می‌دهد.

 


 خرید کتاب کیمیاگر با ارسال رایگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب صد سال تنهایی

کتاب صد سال تنهایی نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز از پرفروش‌ترین رمان‌های تاریخ ادبیات است که به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. مارکز در کنار کارلوس فوئنتس و خورخه لوئیس بورخس، سه نویسنده‌ی بزرگ ادبیات امریکای لاتین در قرن بیستم‌اند که در پی‌ریزی ادبیات موسوم به رئالیسم جادویی نقشی اساسی داشتند. ویژگی بارز این نوع ادبیات، تلفیق هوشمندانه‌ی بافت و محیط اجتماعی و واقعیات تاریخی با تخیل آزاد و تصویرسازی‌های ادبی تخیلی است. این کتاب برای بار نخست در سال 1967 با تیراژ 8000 نسخه و به زبان اسپانیایی منتشر شد و در همان هفته‌ی اول تمامی 8000 نسخه‌ی آن به فروش رسید. از آن پس در طول 52 سالی که از انتشار کتاب می‌گذرد، بیش از سی میلیون نسخه از این کتاب که به زبان‌های مختلف چاپ شده‌اند، به فروش رفته است. شهرت مارکز و نقش او در ادبیات جهان، پس از چاپ این کتاب به نقطه‌ای رسید که در سال 1982، آکادمی نوبل، جایزه‌ی نوبل ادبیات را به‌خاطر خلق این اثر و رمان‌های دیگر، به مارکز اهدا کرد.

خلاصه کتاب صد سال تنهایی


رمان صد سال تنهایی شرح زندگی شش نسل از خانواده‌ی بوئندیا است که نسل نخست آن‌ها در دهکده‌ای خیالی به نام ماکوندو ساکن‌اند. در «صد سال تنهایی» گرچه همه‌ی فضاها و شخصیت‌ها واقعی و گاه برگرفته از تاریخ کلمبیا هستند، اما ماجراها و کنش‌های درون داستان چندان مطابق با روابط علّی و معلولی مرسوم ادبیات رئالیستی پیش نمی‌روند. همچون صعود جادویی و خیالی رِمدِیوس خوشگله به آسمان درست مقابل چشم دیگران و در فضایی کاملاً واقع‌گرایانه.


رمان صد سال تنهایی از روایت سوم شخص استفاده می‌کند و مارکز با رجوع به خاطرات و داستان‌های دوران کودکی‌اش و خلق شخصیت‌های کولی که برگرفته از داستان‌ها و حکایت‌هایی است که در خانواده‌اش شنیده بود، جهانی شبه‌جادویی خلق می‌کند. از این روز صد سال تنهایی تاریخ پرفرازونشیب و خونین کلمبیا را به سبک و سیاقی جادویی بیان می‌کند تا نشان دهد که در آن منطقه از امریکای جنوبی، واقعیت به‌شدت کیفیتی سحرانگیز و جادویی دارد. این سبک که ساخته و پرداخته‌ی نویسندگان امریکای لاتین در نیمه‌ی دوم قرن بیستم است واجد خصوصیات منحصربه‌فردی است، به نحوی که ساختارهای پذیرفته‌شده و عینی واقعیت به شکلی بی‌رحمانه دگرگون می‌شوند و دنیایی خلق می‌شود که از یک‌سو می‌توان شباهت‌های آن با تاریخ و واقعیت انضمامی را مشاهده کرد و از سوی دیگر آن را با تخیل و موقعیت‌ها و رخدادهای جادویی و باورنکردنی رنگ‌آمیزی کرد.


ویژگی‌های خاص رمان صد سال تنهایی


رمان صد سال تنهایی بسیار جذاب و سرشار از تصاویر خیالی است. نویسنده فضایی بلهوسانه و اروتیک خلق می‌کند که از همان صفحات آغازین خواننده را به دام می‌اندازد. ما وارد جهان و قلمرویی می‌شویم که با وجود ملموس بودن به‌غایت وهم‌انگیز و رویایی است.
مارکز شخصیت‌هایی را خلق می‌کند که خاطره و ذهن خواننده را به تصرف خود درمی‌آورد.


ترجمه‌های کتاب صد سال تنهایی


بیش از 40 سال از نخستین ترجمه‌ی کتاب صد سال تنهایی به زبان فارسی می‌گذرد. برای نخستین بار انتشارات امیرکبیر این رمان را با ترجمه‌ی خواندنی بهمن فرزانه به فارسی منتشر کرد. ترجمه‌ی این کتاب موجی از اشتیاق در میان خوانندگان فارسی برانگیخت و پس از آن در ادبیات ایران متأثر از سبک و لحن صد سال تنهایی آثاری به زبان فارسی چاپ و منتشر شد که از این میان می‌توان به داستان‌های منیرو روانی‌پور اشاره کرد.


پس از ترجمه‌ی فرزانه، چند ترجمه‌ی دیگر با حذفیات فراوان منتشر شد که متأسفانه قادر به انتقال ویژگی‌های ادبی رمان نبودند. اما در سال‌های اخیر، ترجمه‌ی دقیق دیگری از کاوه میرعباسی روانه‌ی بازار شده است. ویژگی ترجمه‌ی میرعباسی این است که برخلاف ترجمه‌های دیگر از زبان اسپانیایی به فارسی صورت گرفته است.
خوشبختانه مارکز جزو آن دسته از نویسندگانی است که آثارش همگی به زبان فارسی ترجمه و منتشر شده‌اند. در میان آثار ترجمه‌شده‌ی او می‌توان به عناوین دیگری همچون «عشق سال‌های وبا»، «ژنرال در هزارتوی خویش»، «پائیز پدرسالار»، «خاطرات دلبرکان غمگین» و «طوفان برگ» اشاره کرد.
 

 

خرید کتاب صد سال تنهایی با ارسال رایگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب قلعه حیوانات

داستان کتاب قلعه حیوانات:

کتاب قلعه‌ی حیوانات در آینده‌ای خیالی اتفاق می‌افتد. زمانی که حیوانات بسیار باهوش‌تر از امروزند. همین هوش باعث می‌شود خوک‌ها علیه انسان‌ها انقلاب کنند. خوک‌ها بهتر از بقیه‌ی به زبان آدمیزاد حرف می‌زنند و به همین خاطر سردمدار انقلاب می‌شوند. ولی ماجرای کتاب قلعه‌ی حیوانات، از چند ماه بعد از آن شروع می‌شود...
وقتی حیوانات انقلاب می‌کنند، آدم‌ها را از مزرعه بیرون می‌ریزند و رهبری را به خوک‌ها می‌سپرند. خوک بزرگ‌تر به نام ناپلئون، به محض رئیس شدن، قانونی تصویب می‌کند که طبق آن قانون، بهترین غذاها به خوک‌ها می‌رسد و بقیه‌ی حیوانات باید شب و روز به‌سختی برای آنها کار کنند. ولی ناپلئون به این حد کفایت نمی‌کند و باز هم قدرت بیشتری می‌خواهد.

اول آنکه تصمیم می‌گیرد برادرش اسنوبال را که لیاقت رهبری دارد به قتل برساند. اسنوبال از ناپلئون باهوش‌تر است زیرا قبلاً پیشنهاد کرده بود برای مزرعه آسیاب بادی درست کنند تا زحمت حیوانات کمتر شود. از طرفی او به دلیل نقش فعال در انقلاب، محبوب‌تر از ناپلئون است و از طرف دیگر، او و باکسر (اسب زحمت‌کش مزرعه) شجاع‌ترین حیوانات مزرعه‌اند. ولی ناپلئون، خوک خودخواه مزرعه، آسیاب بادی را از بین می‌برد و تقصیر را به گردن اسنوبال که از مزرعه فرار کرده می‌اندازد. 
ناپلئون پس از آنکه همه‌ی مخالفانش را کنار می‌زند، حیوانات را مجبور می‌کند سخت‌تر و سخت‌تر کار کنند تا جایی که همگی ضعیف می‌شوند و یکی یکی می‌میرند. هرکس از او باهوش‌تر باشد، ناپلئون دستور اعدام او را صادر می‌کند تا از شرش خلاص شود.
یکی از جالب‌ترین شخصیت‌های کتاب قلعه‌ی حیوانات باکسر است. باکسر از همه سخت‌کوش‌تر است و هرچه بیشتر از او کار می‌کشند، با اینکه پیر می‌شود، خم به ابرو نمی‌آورد. او نه تنها به ناپلئون اعتراض نمی‌کند، بلکه همیشه می‌گوید: «حق با ناپلئون است.» 
کتاب قلعه‌ی حیوانات ما را به یاد جلد سوم کتاب مسابقات عطش: زاغ مقلد می‌اندازد که فیلم معروفی نیز از روی آن ساخته شد. در آنجا نیز کسی که رهبری انقلاب را برعهده می‌گیرد، بعد از پیروزی، مانند ناپلئون در قلعه‌ی حیوانات، فاسد می‌شود.

درباره نویسنده کتاب قلعه حیوانات:


نویسنده‌ی کتاب قلعه‌ی حیوانات جورج اوروِل انگلیسی است. اورول در طول عمرش تجربه‌های سیاسی زیادی را از نزدیک شاهد بود و این تجربه‌ها را در کتاب‌های مختلف خود به‌ویژه کتاب قلعه‌ی حیوانات، کتاب 1984 و کتاب درود بر کاتالونیا به تصویر کشید. جورج اورول از نزدیک شاهد بود که چطور انقلاب بزرگ مردم روسیه برای رها شدن از شر سلطنت تزار، پس از چند سال به دیکتاتوری استالین منتهی شد و وضع مردم بسیار بدتر از قبل شد. با این تفاوت که در حکومت استالین، بسیاری از مردم مثل باکسر در کتاب قلعه‌ی حیوانات معتقد بودند «همیشه حق با استالین است.»


بنابراین مهم‌ترین مسئله‌ای که جورج اورول در کتاب قلعه‌ی حیوانات و کتاب 1984 مطرح می‌کند این است که وسوسه‌ی آزادی به سادگی می‌تواند دوباره منجر به دیکتاتوری دیگر شود. در کتاب قلعه‌ی حیوانات، حیوانات مزرعه هنوز کاملاً طعم آزادی از دست انسان‌ها را نچشیده‌اند، که یک دیکتاتور جدید از بین خودشان همان بلا یا حتی بدتر از آن را بر سرشان می‌آورد.
جالب اینجاست که تمام این ستم‌ها و دیکتاتوری‌ها هیچ منافاتی با قانون ندارد، زیرا ناپلئون و برادرش به محض در دست گرفتن حکومت، قوانین جدیدی به نام «هفت قانون حیوانات» تصویب می‌کنند که بسیار کلی است و می‌توان با تفسیرهای مختلف، هر کاری را طبق آنها مجاز دانست.

هفت قانون حیوانات در کتاب قلعه حیوانات:


1. هر چیزی که بر روی دو پا راه برود دشمن است.
2. هر چیزی که بر چهار پا راه برود یا بال داشته باشد، دوست است.
3. هیچ حیوانی نباید لباس بپوشد.
4. هیچ حیوانی نباید در تخت بخوابد.
5. هیچ حیوانی نباید الکل بنوشد.
6. هیچ حیوانی نباید حیوان دیگر را بکشد.
7. همه‌ی حیوانات برابرند.
خلاصه‌ی این قوانین که دهان‌به‌دهان بین حیوانات مزرعه می‌چرخد این است که «دوپا بد، چهارپا خوب.»
ولی پس از مدتی، ناپلئون و خوک‌های دیگر، مخفیانه در برخی از قوانین به نفع خودشان دست می‌برند:
4. هیچ حیوانی نباید در تخت با ملافه بخوابد.
5. هیچ حیوانی نباید زیاد الکل بخورد.
6. هیچ حیوانی نباید حیوان دیگری را بی‌دلیل بکشد. 
و جمله‌ای که کم‌کم جای جمله‌ی قبلی را می‌گیرد و بین حیوانات مزرعه رایج می‌شود این است که «همه‌ی حیوانات برابرند، ولی بعضی از حیوانات از بقیه برابرترند.» و وقتی خوک‌ها سر و وضعی انسانی پیدا می‌کنند، این جمله را دهان‌ها می‌اندازند که «چهارپا خوب، دوپا بهتر!»

ایده تدوین کتاب قلعه حیوانات در ذهن جورج اورول:

اورول در پیشگفتار کتاب قلعه‌ی حیوانات تعریف می‌کند که چطور به ذهنش رسید ایده‌ی این داستان را در یک مزرعه و از زبان حیوانات بنویسد:
پسربچه‌ی حدوداً ده‌ساله‌ای را دیدم که سوار بر یک اسب بارکش بزرگ در جاده‌ی باریکی می‌راند و هربار اسب سرکشی می‌کرد آن را شلاق می‌زد. ناگهان این فکر به ذهنم زد که اگر روزی حیوانات بفهمند چه قدرتی دارند، ما انسان‌ها دیگر توان مهار آنها را نداریم. و اینکه انسان‌ها حیوانات را دقیقاً همانطور استثمار می‌کنند که ثروتمندان بیچارگان را.
 کتاب قلعه‌ی حیوانات پس از ترجمه به فارسی با استقبال فراوانی در میان خوانندگان ایرانی مواجه شد و تا امروز بیش از ده ترجمه‌ی مختلف با نام‌های قلعه‌ی حیوانات و مزرعه‌ی حیوانات از آن منتشر شده است.

 

خرید کتاب قلعه حیوانات با ارسال رایگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب جز از کل

کتاب جز از کل، اولین رمان استیو تولتز، نویسندهی استرالیایی، در سال 2008 منتشر شد. کتاب جز از کل رمانی کمدی است که روایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گر سه نسل از خانوادهی عجیب و غریب دین (Dean) و اطرافیان آنها در استرالیاست. کتاب جز از کل راوی واحدی ندارد و به شکل داستان در داستان روایت می‌شود. گاهی به گذشته برمی‌گردد و روایت را از منظر یکی از شخصیت‌ها دنبال می‌کند و دوباره به زمان می‌آید و منظر قبلی را دنبال می‌کند.


خلاصه کتاب جز از کل

 داستان کتاب جز از کل را جاسپر از سلول زندان برای ما روایت می‌کند. بعد به گذشته می‌رویم؛ زمانی که او پنج‌ساله است  پدرش، مارتین، او را از مدرسه بیرون می‌کشد. مارتین ترجیح می‌دهد پسرش به مدرسه نرود و خودش به او درس زندگی بدهد. مارتین کودکی‌اش را با جزئیات تمام برای جاسپر روایت می‌کند و از مصیبت‌های فراوانی که بر سرش رفته می‌گوید: رفتارهای مجرمانهٔ "تری" (برادر ناتنی کوچکش)، افسردگی خودش، چهار سالی که در کما بوده، و اینکه مادرش یک بار از ترس مردن به دلیل سرطان، به او زهر خورانده است. مارتین یک بار به دروغ چوغولی دو بچهی تخس را پیشِ تِری می‌گوید تا او را به کتک زدن آنها وادارد. تری با آنها درگیر می‌شود، چلاق می‌شود و تا آخر عمر نمی‌تواند بازی کند.
مارتین ابتکاری به خرج می‌دهد و جعبه‌ای برای پیشنهادات و انتقادات در شهر نصب می‌کند تا همه بتوانند پیشنهاداتی برای بهبود وضعیت شهر ارائه کنند. در آغاز همه‌چیز خوب پیش می‌رود، ولی کار به جاهای باریک می‌کشد، چون همه شروع به بدگویی از همدیگر می‌کنند. همه‌ی نقدها بی‌نام است، بنابراین تمام کاسه‌کوزه‌ها سر کسی می‌شکند که از اول پیشنهاد جعبه‌ی انتقادات و و پیشنهادات را داده بود. البته هرگز لو نمی‌رود که نصب جعبه کار مارتین بوده است. یکی از جالب‌ترین اتفاقات کتاب جز از کل این است که مارتین عشق زندگی‌اش، کارولین، را به تری می‌بازد. وقتی تری به زندان می‌افتد کارولین شهر را ترک می‌کند و گهگاه در زندان به دیدار او می‌رود. مادر مارتین سرطان می‌گیرد و چون مارتین قول داده که هرگز او را تنها نگذارد، مجبور می‌شود در شهری که از آن متنفر است، بماند. نهایتاً شهر در آتش می‌سوزد، مادر و ناپدری مارتین می‌میرند و زندان نیز در کام آتش فرو می‌رود و مارتین ازخداخواسته شهر را برای همیشه ترک می‌کند.
مارتین به پاریس می‌رود چون گمان می‌کند شاید کارولین نیز آنجا باشد. بعد رد آدرس او از روی یکی از کارت‌پستال‌هایش می‌گیرد. ولی به محل زندگی او می‌رود، خبردار می‌شود از آنجا نیز رفته و کسی آدرس فعلی او را نمی‌داند.
مارتین در پاریس می‌ماند و در آنجا با دو نفر آشنا می‌شود: ادی (اهل تایلند) که با مارتین بسیار صمیمی می‌شود و مدام از او عکس می‌گیرد. ادی از آن دست آدم‌ها نیست که مارتین تحمل حضورشان را داشته باشد، ولی از قضا صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین دوست او می‌شود. همه‌جا هوای مارتین را دارد و در مواقع نیاز او را کمک می‌کند.


نفر دوم که لقب آسترید دارد (نامش را نمی‌دانیم) دختری است که مارتین در کافه با او آشنا می‌شود. مارتین از او خوشش می‌آید ولی گمان می‌کند این رابطه به همان شب اول ختم خواهد شد. در اینجا نیز مانند بسیاری از جاهای کتاب جز از کل، قضیه کاملاً برعکس از آب درمی‌آید و آن دو هم‌خانه می‌شوند و آسترید ناخواسته باردار می‌شود. در دوره‌ی بارداری دیوانه می‌شود و مدام تصویر چهره‌ای ترسناک را نقاشی می‌کند و سعی می‌کند با خدا حرف بزند. از دست خدا عصبانی می‌شود که چرا جوابش را نمی‌دهد، بنابراین مارتین در دستشویی پنهان می‌شود و به جای خدا جواب او را می‌دهد. طی این گفتگوهای به منویات درونی او پی می‌برد و می فهمد که او قصد خودکشی دارد. آسترید پس از به دنیا آوردن جاسپر خودکشی می‌کند. این بخش یکی از فلسفی‌ترین بخش‌های کتاب جز از کل است.
در ادامه‌ی کتاب جز از کل، ادی کمک‌های مالی خود به خانواده‌ی دین را ادامه می‌دهد. خانواده‌ با دختر دیگری به نام آنوک آشنا می‌شوند. هرچند اتفاق ناخوشایندی باعث این آشنایی است (آنوک سعی می‌کند به ماشین مارتین آسیب بزند)، ولی دوست خانوادگی آنها می‌شود و مارتین او را برای انجام امور خانه به کار می‌گیرد. اوضاع روانی مارتین به هم می‌ریزد و او را در آسایشگاه روانی بستری می‌کنند. جاسپر را نیز بر خلاف میلش به نوانخانه می‌فرستند.
مارتین بعد از مرخص شدن از آسایشگاه، ملک درب و داغانی در ناکجاآباد می‌خرد و هزارتویی در آن درست می‌کند تا این بار دست هیچ‌کس به او نرسد. جاسپر در دبیرستان با دختری به نام «بَلای عُظمیٰ» (اسم واقعی‌اش را نمی‌دانیم) دوست می‌شود. او اولین دوست‌دختر جاسپر است، ولی وقتی پی می‌برد که هنوز با دوست‌پسر سابقش (برایانِ خبرچین) رابطه دارد، کار بیخ پیدا می‌کند. مارتین بالاخره به یاری آنوک به هدف غایی خود در زندگی پی می‌برد: به زبان آوردن ایده‌هایش.
 در اینجا ماجراجویانه‌ترین بخش کتاب جز از کل شروع می‌شود: مارتین راهی شبیه لاتاری کشف می‌کند که با آن می‌توان همهٔ مردم استرالیا را میلیونر کرد. او این روش خود را در اختیار آنوک قرار می‌دهد. او هم این روش را به ثروتمندترین مرد استرالیا و پسرش معرفی می‌کند که هر دو سلطان نشریات و روزنامه‌های زردند. نهایتاً آنوک با پسر مرد ثروتمند که اسکار نام دارد ازدواج می‌کند و عکس مارتین را همراه ایده‌اش در نیم‌صفحه‌ی اول تمام روزنامه‌ها می‌زنند. مارتین به محبوب‌ترین شخصیت کشور بدل می‌شود. ولی بدبختانه اینجا هم از زیر سایه‌ی برادر ناتنی‌اش خلاصی ندارد: تمام ملت او را به اسم «برادرِ تری» می‌شناسند. مارتین این را اصلاً خوش ندارد، ولی همین که معروف شده راضی است.
وقتی بین اسامی مردم قرعه‌کشی می‌کنند، اسم کارولین، عشق دوره‌ی نوجوانی‌اش، درمی‌آید. قبل از برگزاری مراسم اهدای جایزه، مارتین و کارولین و نیز اسکار و آنوک نامزد می‌کنند. مارتین حین خواندن اسامی برندگان، اعلام می‌کند که قصد دارد برای نخست‌وزیری در انتخابات شرکت کند. او به رغم سخنرانی‌های مزخرف، به دلیل محبوبیش با اکثریت قریب به اتفاق آرا برنده‌ی انتخابات می‌شود. ادی هم در انتخابات یاریگر اوست و او بابت هیچ‌چیز نگرانی ندارد، ولی همه‌چیز به هم می‌ریزد.

مطالعه بیشتر: معرفی کتاب قلعه حیوانات شاهکار بی نظیر جورج اورول

کتاب جز از کل و ماجرای تقلب در انتخابات


بعد از پیروزی در انتخابات، مارتین به همراه جاسپر و کارولین زندگی خوبی را پیش می‌گیرند. ولی کاشف به عمل می‌آید که ادی در انتخابات تقلب کرده است. با لو رفتن تقلب، مارتین منفورترین شخصیت استرالیا می‌شود و به ناچار کشور را ترک می‌کند.
ادی خانواده‌ی دین را به تایلند می‌برد. جاسپر، کارولین و مارتین حتی به خواب هم نمی‌دیدند که در تمام این سال‌‌ها کسی ادی را اجیر کرده باشد تا با آنها طرح دوستی بریزد، درحالی‌که در تمام مدت از آنها متنفر بوده است. کاشف به عمل می‌آید که در تمام این سال‌ها تری نمرده بوده، بلکه ادی را اجیر کرده که هوای خانواده را به لحاظ مالی داشته باشد و از آنها عکس بگیرد. جذابیت کتاب جز از کل این است که بسیاری از ژانرها در آن وجود دارد. مثلاً در جاهایی فلسفی یا عاشقانه است و در جاهای دیگر مثل اینجا به ژانر پلیسی و ژانرهای دیگر نزدیک می‌شود. تری حالا بسیار چاق شده و رئیس یک باند خلافکار است. او ماجرای عشق قدیم را از یاد برده و سه روسپی دارد که امور شبانه‌اش را با آنها رتق و فتق می‌کند.
به‌زودی معلوم می‌شود که کارولین دوباره با تری وارد رابطه شده است. مارتین گرفتار سرطان شده، ادی کلاً دیوانه است، جاسپر دست‌وپا می‌زند که دوباره قوامی به خانواده بدهد. ادی برای شادی روح والدینش تصمیم می‌گیرد دوباره به شغل طبابت محلی بازگردد، ولی مردم از پزشک فعلی‌شان راضی‌اند و به سراغ او نمی‌آیند. او هم مردم را چیزخور می‌کند و وقتی ماجرا لو می‌رود، همه علیه او و خانواده‌ی دین می‌شورند. ادی و کارولین کشته می‌شوند. چیزی به مرگ مارتین نمانده و او تصمیم دارد در وطن بمیرد، بنابراین جاسپر تصمیم می‌گیرد او را همراهی کند.


ریتم کتاب جز از کل در هیچ جا کند نمی‌شود و با اینکه حجم کتاب زیاد است، به هیچ وجه حوصله‌ی خواننده سر نمی‌رود. تری ترتیبی می‌دهد تا جاسپر و مارتین را با قایقی قاچاقی به استرالیا برگردانند. برای اولین بار رابطه‌ای حقیقی میان پدر و پسر شکل می‌گیرد و به درک متقابل می‌رسند و از همراهی همدیگر لذت می‌برند. درست زمانی که خشکی‌های استرالیا را از دور نمایان می‌شود، مارتین با لبخندی بر لب جان می‌دهد و طبق وصیتش جنازه‌اش را در دریا می‌اندازند. به محض رسیدن قایق به خشکی، پلیس جاسپر را به جرم مهاجرت غیرقانونی دستگیر می‌کند  و حالا او در سلول زندانش در ماتم پدر است. در اینجا به نقطه‌ای می‌رسیم که کتاب جز از کل با آن شروع شده بود.
جاسپر نهایتاً هویت خود را برای پلیس فاش می‌کند و آزاد می‌شود. مقامات او را به انباری می‌برند که مایملک مارتین در آن نگهداری می‌شود. جاسپر می‌داند اینها مشتی خرت و پرت بیشتر نیست ولی در آن میان به دفتر خاطرات پدر برمی‌خورد. او داستان کتاب جز از کل را بر اساس همین یادداشت‌ها برای ما و پلیس تعریف کرده است. برخی از نقاشی‌های دوره‌ی بارداری مادر نیز در میان آنهاست و احساس می‌کند چهره‌ی داخل نقاشی‌ها را پیشتر جایی دیده است. او قسم می‌خورد که هرگز پا جای پای پدرش نگذارد، زیرا مادرش نیز بخشی از وجود اوست. با کمک آنوک که اکنون ثروتمندترین زن استرالیاست، راهی سفر اروپا می‌شود تا به گذشته‌‌ی مادرش پی ببرد.
کتاب جز از کل با ترجمه‌ی روان و خواندنی پیمان خاکسار توسط انتشار چشمه منتشر شد و با استقبال پرشور خوانندگان مواجه شد. 

 

خرید کتاب جز از کل با ارسال رایگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب شازده کوچولو

آشنایی با کتاب شازده کوچولو

 

 

کتاب شازده کوچولو شاهکار نویسنده و خلبان معروف فرانسوی آنتوان دوسنت اگزوپری است. این کتاب تا کنون حدود 200 میلیون نسخه فروش داشته و برنده جایزه‌های بسیار از قبیل کتاب سال فرانسه (2007) و کتاب قرن فرانسه ( قرن 19 ) شده است. همچنین به بیش از 30 گویش و زبان مختلف ترجمه شده و از این جهت پر ترجمه‌ترین کتاب فرانسوی است.

داستان کتاب شازده کوچولو

کتاب شازده کوچولو روایتی است از مواجهه یک انسان با پرسش‌های کودک درون خود که می‌خواهد ارزش‌های اصلی زندگی را جستجو کند. کتاب شازده کوچولو پراست از استعاره.  این کتاب داستانی زیبا و خیال‌انگیز است. در این کتاب علایق مادی انسان تحت نام "آدم بزرگ‌ها" به چالش کشیده می‌شوند.
 داستان اینگونه شروع می‌شود که خلبان (راوی داستان) هنگام پرواز بر فراز صحرایی در آفریقا دچار سانحه شده و هواپیمایش در این صحرا سقوط می‌کند. خلبان بعد از این سقوط با شخصیت اصلی داستان، پسربچه ای به نام شازده کوچولو ( مسافری از سیاره‌ی B612) آشنا می‌شود. روایت کتاب شازده کوچولو پیرامون پرسش‌ های خلبان از شازده کوچولو می‌گردد و شازده کوچولو خاطراتش را برای خلبان تعریف می‌کند:

 

شروع داستان شازده کوچولو


شازده کوچولو در سیاره خودش گلی دارد که بسیار آن را دوست دارد. شازده کوچولو این گل را ضعیف و بسیار مغرور می‌داند. روزی از دست این گل خسته می‌شود و تصمیم به خروج از سیاره دوست داشتنی‌اش می‌گیرد. مکالمه شازده کوچولو با گلش هنگامی که تصمیم به ترک سیاره می‌کند بسیار جذاب و گیراست:


به گل گفت : - خدا نگه دار
اما او جوابی نداد.
دوباره گفت : خدا نگه‌دار
گل سرفه کرد ، گیرم این سرفه اثر چاییدن نبود. بالاخره به زبان آمد و گفت:
من سبک مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اینکه به سکوت و سرزنش‌های همیشگی اش برنخورد حیرت کرد و حباب به دست هاج و واج ماند. از این محبت آرام سر در نمی‌آورد.
گل بهش گفت: - خب دیگر دوستت دارم . اینکه تو روحت هم از این موضوع خبر دار نشد تقصیر من است. باشد، زیاد مهم نیست.اما تو هم مثل من بی عقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... این حباب را هم بگذار کنار، دیگر به دردم نمی‌خورد.
- آخه باد...
-آنقدر ها هم سرمائو نیستم.. هوای خنک شب برای سلامتیم خوب است. خدانکرده گلم آخر.
-آخه حیوانات...
-اگر خواسته باشم با پروانه ها آشنا بشوم جز اینکه دو سه تا کرم حشره را تحمل کنم چاره‌ای ندارم پروانه باید خیلی قشنگ باشد. جز آن کی به دیدن می‌آید؟ تو که می‌روی به آن دور دورها. از بابت درنده ها هم هیچ ککم نمی‌گزد: من هم برای خود چنگ و پنجه ای دارم.
و  با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت :
-دست دست نکن دیگر! این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو دیگر...
و این را گفت چون که نمی‌خواست شازده کوچولو گریه‌اش را ببیند : گلی بود تا این حد خودپسند....

 

شازده کوچولو عازم سفر به سیارک‌های دیگر می‌شود و در هرکدام از این سیارک‌ها با شخصی برخورد می‌کند که در اصل هرکدام از این اشخاص نمادی بر یکی از خصوصیات "آدم بزرگ‌ها" می‌باشد. نویسنده این کتاب علایق مادی و نفسانی انسان‌ را با مخاطب قرار دادن آن‌ها به نام "آدم بزرگ‌ها" به چالش می‌کشد

 

سفر شازده کوچولو به سیارک اول:

داستان ملاقات با پادشاهی است که به دنبال رعیت می گردد و تا شازده کوچولو را می‌بیند فکر می کند رعیت است. در این قسمت از داستان شازده کوچولو، نویسنده می‌خواهد سلطه جویی انسان را به چالش بکشد و این سیاره نماد انسان‌هایی است که می‌خواهند بر همه چیز سلطه داشته باشند. بخش بسیار جذاب این ملاقات و آشنایی وقتی است که شازده کوچولو می‌خواهد سیاره را ترک کند اما پادشاه به او پیشنهاد می‌دهد که او را وزیر دادگستری می‌کند و پادشاه در جواب شازده کوچولو که می‌پرسد در این سیارک کسی نیست، چه کسی را محاکمه کنم که پادشاه می‌گوید:


-  خب پس خودت را محاکمه کن. این کار مشکل تر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکل تر است. اگر توانستی در مورد خودت قضاوت درستی بکنی معلوم می‌شود که یک فرزانه تمام عیاری"

 

سفر شازده کوچولو به سیارک دوم:

در سیارک دوم شازده کوچولو با  انسان خود پسند و مغروری روبه رو می شود که جز خودش و کلاهش چیز دیگری در سیاره‌اش  نیست با این حال این انسان خود را خوش قیافه ترین و خوشپوشترین و ثروتمند ترین و باهوش ترین مرد اخترک می‌دانست  و از شازده کوچولو می‌خواست که او را ستایش کند و شازده کوچولو در جواب به او می‌گوید:


- آخر روی این اخترک خودت هستی و کلاهت!
- با این وجود ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن!
شازده کوچولو نیمچه شانه ای بالا انداخت و گفت: خب ستایشت کردم. اما آخر واقعا چی این برایت جالب است؟

 

 

سفر شازده کوچول به سیارک سوم:

در سیاره سوم شازده کوچولو با میخواره ای رو به رو می‌شود که نماد انسان های بی‌هدف است. روایت داستان در این قسمت بسیار جذاب و گیراست و عمق حزن و اندوه یک انسان از بی‌هدفی را نشان می‌دهد.


شازده کوچولو پرسید: چه کار داری می کنی؟
میخاره جواب داد: می می‌زنم.
می میزنی که چه؟
میخواره جواب داد: که فراموش کنم.
شازده کوچولو که حالا دلش برای او می‌سوخت پرسید:
-که چی را فراموش کنی؟
میخواره همانطور که سرش پایین بود گفت :
سر شکستگی ام را.
شازده کوچولو که می‌خواست دردی از او دوا کند پرسید: سرشکستگی از چی ؟
-میخواره پاسخ داد : سرشکستگی از میخواره بودنم را.

 

سفر شازده کوچولو به سیارک چهارم:

در ادامه سفر شازده کوچولو در سیاره چهارم شازده کوچولو با تاجری رو به رو می‌شود که نمادی از انسانهای پول پرست است که همه چیز را می‌شمارند و بدون اینکه از دارایی خود استفاده کنند آن را در کشویی نگه داری می‌کنند. در این قسمت از داستان شازده کوچولو به تاجر که همه چیز را در شمارش می‌بیند می‌گوید:


- من یک گل دارم که هر روز آبش می دهم. سه تا هم آتش فشان دارم که هفته ای یک بار پاک و دوده گیری شان می کنم. آخر آتش فشان خاموش را هم پاک می کنم. آدم کف دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم برای آتش فشان ها و هم برای گل این که من صاحب شان باشم فایده دارد. تو چه فایده ای به حال ستاره ها داری؟

 

 

سفر شازده کوچولو به سیارک پنجم:

سیارک پنجم محل سکونت فانوس‌بانی است که نماد ایثار و فداکاری می‌باشد. این فانوس‌بان موظف است که هر شب یک بار فانوس را روشن کند و از آنجا که در این سیاره هر یک دقیقه یک بار دور خودش می چرخد فانوس‌بان مدام در حال خاموش و روشن کردن فانوس است . او بیان می‌کند که این یک دستور در قدیم بوده است و او باید به این دستور پایبند باشد.درقدیم سرعت گردش سیاره اینقدر نبوده است و او فرصت استراحت داشته اما الان که سیاره انقدر سریع می‌چرخد او فرصت استراحت ندارد و در حسرت یک چرت خواب است.

 

سفر شازده کوچولو به سیارک ششم:

سیاره ششم محل سکونت جغرافی دانی است که در حال نوشتن کتاب های کت و کلفت است. این سیاره نماد افرادی است که از نظر آن‌ها عشق ارزشی ندارد. جغرافی دان  از اینکه می فهمد شازده کوچولو از سیاره ای دیگر آمده شگفت زده می‌شود و از او سوال هایی در خصوص محل سکونت و سیارکش می پرسد. شازده کوچولو سیاره‌اش را برایش توصیف می‌کند از کوه‌های آتش‌فشانش می‌گوید و از گلش می‌گوید اما جغرافی دان حاضر به ثبت گلِ شازده کوچولو در کتب جغرافیایی نیست چون از نگاه او گل فانی است و چیزی که فانیست نباید در تاریخ ثبت شود
جمله ای که شازده کوچولو در این لحظه در دلش می‌گوید برای ثبت در تاریخ کافی است :


-گل من فانی است و جلوی دنیا برای دفاع از خودش جز چهار تا خار هیچی ندارد، و آن وقت مرا بگو که او را تو اخترکم تک و تنها رها کرده ام.

 

سفر شازده کوچولو به آخرین سیارک (زمین)

شازده کوچولو در نهایت با پیشنهاد جغرافی‌دان عازم زمین می‌شود جایی که در صحرایی در آفریقا با خلبان ما ملاقات می‌کند.
مواجهه شازده کوچولو با زمین بسیار خواندنی است. بخشی از این مواجهه خاطراتی است که شازده کوچولو از روباهی که دوستی را «اهلی شدن» و «اهلی کردن» می‌نامد و می‌گوید:

«اهلی کردن» چیز بسیار فراموش شده‌ای است. یعنی «علاقه ایجاد کردن». شازده کوچولو گفت: علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته. تو برای من هنوز پسر بچه‌ای بیش نیستی؛ مثل صدها هزار پسر بچه‌ی دیگر و من نیازی به تو ندارم. تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم که آن گل مرا اهلی کرده است....
 

روباه مهم‌ترین حقیقت زندگی را برای شازده کوچولو می‌گوید:
 

آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند؛ ولی تو نباید فراموش کنی. تو هرچه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود. تو مسئول گل خود هستی.
و قبل از رفتن، رازی را برای شازده کوچولو فاش می‌کند:
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی‌توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد: آنچه اصل است از دیده پنهان است.

کتاب شازده کوچولو طبق نظرسنجی روزنامهٔ پاریزی‌ین در سال 1999، محبوب‌ترین کتاب قرن بیستم بوده و به همین دلیل «کتاب قرن» نامیده شده است. 

نسخه‌های کتاب موجود در بازار ایران:

1-کتاب شازده کوچولو: ترجمه احمد شاملو : رقعی: شمیز : چاپ چهل و یکم: انتشارات نگاه ،103 صفحه ، قیمت 8000 تومان
2-کتاب شازده کوچولو : ترجمه ابولحسن نجفی:رقعی: شمیز: چاپ یازدهم : انتشارت نیلوفر 117 صفحه ، قیمت 9500 تومان
3- کتاب شازده کوچولو: ترجمه احمد شاملو :جیبی: گالینگور:چاپ چهل و ششم :انتشارات نگاه 103 صفحه، قیمت 9500 تومان
4- کتاب شازده کوچولو: ترجمه احمد شاملو :جیبی: شمیز :چاپ سی و هشتم :انتشارات نگاه 162 صفحه، قیمت 9500 تومان
5-کتاب شازده کوچولو: ترجمه احمد شاملو : رقعی: گالینگور  : چاپ سی و پنجم: انتشارات نگاه ،103 صفحه ، قیمت 15000 تومان
6- کتاب گویای شازده کوچولو: انتشارات نگاه به شکل خوانش کامل کتاب و اقتباس نمایشی با موسیقی و آواز 

 

دانلود های رایگان کتاب:

 

1-دانلود کتاب شازده کوچولو به زبان انگلیسی

2- دانلود کتاب شازده کوچولو به زبان فرانسوی

 

خرید کتاب شازده کوچولو با ارسال رایگان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب ملت عشق

کتاب ملت عشق نوشته‌ی الیف شافاک یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های چند سال گذشته در ایران و بسیاری از کشورهای جهان و و پرفروش‌ترین کتاب تاریخ ترکیه بوده است.
در ملت عشق، دو داستان که به فاصله‌ی هفت قرن از یکدیگر اتفاق می‌افتند و شباهت‌های زیادی دارند، با هم گره می‌خورند.

داستان اول در خصوص زنی به نام اللاست که همراه شوهر و دو فرزندش زندگی میکند. الا خانه دار است و میتوان گفت که اللا از زندگیش راضی نیست. داستان دوم هم درباره‌ی شمس تبریزی است که روزی متوجه می‌شود که مرگش نزدیک است و به همین خاطر باید شاگردی پیدا کند تا حکمتش را به او منتقل کند. 


ماجرا از جایی شروع می‌شود که در یک انتشاراتی شغلی به اللا پیشنهاد می‌شود که زندگی او را عوض می‌کند. در این انتشارات، کتابی به دست اللا می‌رسد به نام «ملت عشق». داستان کتاب ملت عشق درباره‌ی مولانا و ارادت او به استادش شمس تبریزی است. نویسنده‌ی رمان عزیز زاهارا نام دارد و در ترکیه زندگی می‌کند. عزیز سابقاً مشکلات زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته و بعد از اینکه وارد تصوف و عرفان شده، الان به شهرهای مختلف دنیا سفر می‌کند. 
اللا در ابتدا معتقد است رمانی که اتفاقاتش در یک دوره‌ی تاریخی دیگر است، نمی‌تواند جذاب باشد. ولی وقتی خواندن کتاب ملت عشق را شروع می‌کند به‌شدت به داستان و نویسنده‌اش علاقه‌مند می‌شود و با فرستادن ایمیل با او وارد رابطه‌ای می‌شود که به‌تدریچ شکلی عاشقانه می‌گیرد. همین طور که رمان را می‌خواند، به تدریج متوجه می‌شود که چرا تا امروز زندگی‌اش خالی از عشق بوده است.


”هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده‌ایم و می‌ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن‌هایی هم که می‌دانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشت‌شمارند.“

داستان دوم کتاب ملت عشق اینگونه شروع می‌شود که شمس برای پیدا کردن شاگرد مورد نظرش، از سمرقند به بغداد می‌رود و در آنجا نام مولانا جلال‌الدین رومی به گوشش می‌خورد که یکی از بزرگترین حکیمان مسلمان است. پس برای دیدن او به قونیه می‌رود که محل زندگی مولاناست. بین شمس و مولانا رابطه‌ی دوستی شکل می‌گیرد و مولانا مرید و عاشق شمس می‌شود. اللا حین خواندن کتاب ملت عشق، از شمس تبریزی یاد می‌گیرد که چطور پیش‌داوری‌های مردم درباره‌ی دین را زیر سؤال ببرد. هدف شمس این است که شاگردش یعنی مولانا را که واعظ دینی است به یکی از بزرگ‌ترین شاعران جهان تبدیل کند تا «صدای عشق» از شعرهای او به گوش همه برسد. مولانا شاگرد با اراده‌ای است، ولی خانواده و اطرافیانش از شمس متنفرند چون زندگی آنها با این اتفاقات به هم ریخته است. مولانا همیشه مورد احترام اطرافیان بوده و شمس قصد دارد او را از این زندگی آرام دور کند تا خودپسندی‌های نفس را کنار بذارد.

”عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض می‌شود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.“


درواقع، مولانا وقتی وارد رابطه با شمس می‌شود، و اللا وقتی با خواندن کتاب ملت عشق وارد رابطه با عزیز می‌شود، ناچارند آرامش و امنیت ظاهری زندگی را کنار بذارند و وارد دل‌نگرانی‌ها و دل‌شکستگی‌های عشق شوند. نه شمس و نه عزیز به هیچ وجه به شاگرد خود قول نمی‌دهند که حتماً در این راه به خوشبختی ابدی دست پیدا می‌کنند. ولی به آنها قول می‌دهند که اگر نقاب دروغین زندگی را کنار بگذارند، می‌توانند طعم وحدت عرفانی و عشق الهی و همدلی عمیق با جهان را بچشند.


”هیچ‌گاه نومید مشو. اگر همه‌ی درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره‌راهی مخفی را که از چشم هم پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم‌اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار، باغ‌های بهشتی قرار دارد.“ 


شمس برای رسیدن به این هدف، چهل قانون عشق را که پایه و اساس تصوف و عرفان است آموزش می‌دهد. او برای این کار، سبک و روش رایج زندگی اجتماعی و دینی را زیر سؤال می‌برد. به همین خاطر تمام آدم‌های حق‌به‌جانب و خشک‌مقدس و جانمازآب‌کش با او دشمنی می‌کنند. او به مولانا یاد می‌دهد که چطور می‌تواند یکی از بزرگ‌ترین شاعران جهان باشد و ندای حکمت را به تمام دنیا بفرستد. عزیز هم به اللا یاد می‌دهد که چطور می‌تواند از ازدواجی که روح و احساسش را سرکوب کرده است آزاد بشود.


”عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، بامعناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است.“ 

 

کتاب ملت عشق، سرتاسر شور و خوشی نیست و الیف شافاک نشان می‌دهد که رسیدن به زندگی حقیقی کار آسانی نیست و بهای سنگینی دارد. ولی به خوبی به ما ثابت می‌کند که اگر به زندگی حقیقی دست پیدا نکنیم، باید بهای سنگین‌تری بپردازیم.

 

 


به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی‌ات بهتر از رویَش نباشد.“


یکی از چیزهایی که خواندن کتاب ملت عشق را برای ما جذاب‌تر می‌کند این است که از زبان افراد متفاوتی روایت می‌شود: اللا، شمس، گدای جذامی، افراد متعصب، خانوادهی مولانا، شاگرد مولانا،... . برای همین کاملاً متوجه می‌شویم که وقتی شمس مولانا را دچار تحول می‌کند، چطور تمام زندگی او زیر و رو می‌شود. کاش زندگی اللا هم به همین صورت از نگاه‌ آدم‌های مختلف مثل شوهرش، فرزندانش و همکارانش روایت می‌شد. ولی این چیزی از جذابیت کتاب ملت عشق کم نمی‌کند. 


شمس با چهل قانون عشق به ما یاد می‌دهد که می‌توان خدا را جاهایی پیدا کرد که هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردیم. بنابراین با خواندن کتاب ملت عشق نگاه ما به زندگی و تصور ما درباره‌ی خدا کاملاً عوض می‌شود. از طرف دیگر، نگاه ما و داوری ما درباره‌ی آدم‌های متعصبی که فکر می‌کنند فقط آنها خدا را می‌شناسند دقیق‌تر می‌شود. 


”عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه می‌شود. اما آدم دائم‌الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آنجا برایش میخانه می‌شود. در این دنیا هرکاری که بکنیم، مهم نیت ماست، نه صورتمان.“

 الیف شافاک کتاب ملت عشق را به پنج بخش تقسیم کرده است:
1. خاک: پدیده‌های عمیق، آرام و جامد زندگی...
2. آب: پدیده‌های سیال و جاری و متغیر زندگی...
3. باد: پدیده‌های ترک‌کننده و کوچنده‌ی زندگی...
4. آتش: پدیده‌های سوزاننده، ویران‌کننده و نابودکننده‌ی زندگی... و
5. خلأ: پدیده‌هایی که نبودنشان بر ما تأثیر می‌گذارد، نه بودنشان.
در دنیای قدیم معتقد بودند تمام جهان از چهار عنصر اول از میان این پنج عنصر تشکیل شده است. شاید منظور شافاک این باشد که کتاب ملت عشق درباره‌ی ماجراهایی است که در تمام جهان برای همه‌ی ما در زندگی اتفاق می‌افتد. و آدمی به زندگی حقیقی دست پیدا می‌کنه که از این چهار تا بگذرد و نیستی و خلأ را انتخاب کند.


”اللا به پنجره نزدیک شد، به سایه‌روشن‌های آبی‌رنگی که آسمان را فرا گرفته بود نگاه کرد. ابرهایی سفید و ظریف مانند تور، آرام‌آرام، در آسمان می‌چرخیدند، با خلأ در می‌آمیختند و آب می‌شدند، درست مثل سماع‌زن‌ها...
شمرده‌شمرده گفت: «قاعدهی چهلم: عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش».“


کتاب ملت عشق را ارسلان فصیحی با زبان جذاب و روان ترجمه کرده و نشر ققنوس در اندازه‌ها و با جلدهای مختلف منتشر کرده است. استقبال خوانندگان از کتاب ملت عشق به حدی بود که پس از سه سال، به چاپ هشتادم رسیده و نشر ققنوس کتاب صوتی آن را نیز منتشر کرده است.

 

خرید کتاب ملت عشق با ارسال رایگان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب هنر شفاف اندیشیدن

 کتاب هنر شفاف اندیشیدن اثر رولف دوبلی نویسنده‌ی سوئیسی در زمینه‌ی تصمیم‌گیری، شناخت اشتباه‌ها و خطاهای ذهنی از جنبه‌های روانشناسی است.

معرفی کتاب هنر شفاف اندیشیدن

 


درباره‌ی رولف دوبلی نویسنده‌ی کتاب هنر شفاف اندیشیدن:

رولف دوبلی نویسنده، رمان‌نویس و کارآفرین، فارغ‌التحصیل در رشته‌ی ام‌بی‌ای و دکترای فلسفه‌ی اقتصاد از دانشگاه سنت گالن سوئیس است.
رولف دوبلی به دلیل نوشتن کتاب هنر شفاف اندیشیدن بسیار معروف شد و اثرش به‌سرعت در صدر لیست پرفروش‌ترین کتاب‌های موجود در کتاب‌فروشی‌های آلمان قرار گرفت و خیلی سریع به زبان‌های متعددی ترجمه شد.

معرفی مختصر کتاب هنر شفاف اندیشیدن:

برای بیشتر و بهتر آشنا شدن با کتاب هنر شفاف اندیشیدن می‌توان به نوشته‌ی پشت کتاب اشاره کرد.


«آیا تا به حال زمان صرف چیزی کرده‌ای که احساس کنی ارزشش را نداشته؟
پول زیادی برای خرید اینترنتی پرداخت کرده‌ای؟
به انجام کاری که می‌دانی برایت مضر است اصرار ورزیده‌ای؟
سهام خود را خیلی زود یا خیلی دیر فروخته‌ای؟
موفقیت را نتیجه‌ی تلاش خود و شکست را به سبب عوامل  بیرونی دانسته‌ای؟
روی یک اسب به‌اشتباه شرط بسته‌ای؟
این‌ها نمونه‌هایی‌اند از خطاهایی که همه‌ی ما در تفکر روزمره‌ی خود دچارشان هستیم، اما با شناخت چیستی آن‌ها و دانستن روش‌های شناسایی‌شان می‌توانیم از آن‌ها دوری کنیم و تصمیمات هوشمندانه‌ای بگیریم.»

مطالعه‌ی پیشنهادی: معرفی کتاب «اثر مرکب» اثر دارن هاردی

هنر شفاف اندیشیدن را می‌توان در زمره‌ی کتب روانشناختی طبقه‌بندی کرد.
کتابی که فرد با خواندنش به خطاهای ذهنی خود پی می‌برد و با تمرین روزانه و مداوم می‌تواند از پس این خطا ها بربیاید.
در «هنر شفاف اندیشیدن»، دوبلی به ماجرایی اشاره می‌کند  که خواندنش خالی از لطف نیست:


پاپ از میکل آنژ می‌پرسد: «راز نبوغت را به من بگو که چطور می‌شود مجسمه‌ی داوود، شاهکار تمام شاهکارها، را ساختی ؟»
جواب میکل آنژ این بود:
« بسیار ساده است، هرچه داوود نبود را تراشیدم.»


به‌سادگی می‌توان از این مکالمه دریافت که دوبلی انسان را صداقت و شفافیت فکری و ذهنی با خود را در مخاطب به غلیان درمی‌آورد و می‌کوشد تا بگوید که شاید دلیل خوشحالی‌مان را گاهی اوقات ندانیم ولی آنچه که شادی را از ذهن ما سلب می‌کند می‌توان شناسایی کرد و از شرش خلاص شد.
در واقع دوبلی هنر شفاف اندیشیدن را کنار زدن تمام خطاها بیان می‌کند.
محتوای کتاب هنر شفاف اندیشیدن شامل بخش‌هایی تحت عنوان خطاهای و اشتباهات ذهنی می باشد که فرد بعضاً حتی چیزی از آن‌ها نمی‌داند.

رولف دوبلی در مقدمه‌ی کتاب هنر شفاف اندیشیدن این‌طور می‌گوید:

«ناتوانی در شفاف اندیشیدن یا به قول متخصصان خطای شناختی، یک انحراف اصولی از منطق است، انحراف از افکار و رفتار بهینه.
منظور من خطاهای گاه به گاه در تصمیم گیری نیست.
 اشتباهات متداول و موانعی است که مدام منطق ما را گرفتار می‌کند.
الگوهایی که نسل‌های گوناگون که در قرون مختلف تکرار می‌کنند. مثلاً دست بالا گرفتن اطلاعات خودمان خیلی متداول‌تر است تا دست کم گرفتن آن.
یا خطر از دست دادن یک چیز خیلی بیشتر ما را برانگیخته می‌کند تا امکان به دست آوردن یک چیز مشابه.»

مطالعه‌ی پیشنهادی: معرفی کتاب «بیشعوری» اثر خاویر کرمنت: کتابی که حتماً باید حداقل یک بار آن را خواند.


عادل فردوسی‌پور مترجم کتاب هنر شفاف اندیشیدن نیز در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد:

«رولف دوبلی در این کتاب می‌کوشد بر اساس مطالعات، تحقیقات و تجربیات شخصی‌اش عمده‌ی این خطاها را شناسایی، بازخوانی و معرفی کند.
همان‌گونه که خود در مقدمه‌ی کتابش ذکر می‌کند، فهرست خطاهایش کامل نیست و موارد دیگری را می‌توان به آن افزود. او براساس مشاهدات علمی، نتایج آماری، استدلال‌ها و استنتاج‌های منطقی (در حوزه‌ی علوم اجتماعی) با ذکر مثال‌های ملموس جهان‌بینی خود را درباره‌ی خطاهای شناختی مطرح می‌کند.»

مطالعه پیشنهادی: زندگینامه‌ی عادل فردوسی‌پور مترجم کتاب هنر شفاف اندیشیدن


 

فصل‌های کتاب هنر شفاف اندیشیدن: 

هنر شفاف اندیشیدن در 99 بخش مختلف و کوتاه به بررسی تک‌تک خطاهای ذهنی که به‌صورت ناخودآگاه شکل می‌گیرد همراه با مثال‌هایی ساده و قابل درک می‌پردازد.
برخی از فصل‌های جذاب کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» عبارت‌اند از:


چرا باید به قبرستان سر بزنی‌‌؟‌ خطای بقا
آیا دانشگاه هاروارد شما را باهوش تر جلوه می‌دهد؟ توهم بدن شناگر
چرا مرتب دانش و توانایی‌هایت را دست بالا می‌گیری؟ اثر بیش اعتمادی
کمتر از آن چیزی که تصور می‌کنی در اختیار توست. توهم کنترل
چرا آخرین شیرینی جعبه‌ی شیرینی دهان تو را آب می‌اندازد؟ خطای کمبود
هرکسی در اوج زیبا به نظر می‌رسد. اثر هاله‌ای
چرا ابرها را به اشکال مختلف می‌بینی؟‌ خطای دسته‌بندی
کسی که چکش به دست دارد فقط میخ را می‌بیند؛ تغییر شکل حرفه‌ای
و...

رولف دوبلی در مقدمه‌ی هنر شفاف اندیشیدن می‌گوید:


«در واقع آرزوی من ساده است،  اگر ما بتوانیم بزرگ‌ترین خطاهای فکری را بشناسیم و از آن‌ها در زندگی شخصی، شغلی و دولتی‌مان دوری کنیم، ممکن است شاهد جهشی در جهت موفقیت خود باشیم. نیازی به حیله‌های جدید، طرح‌های نوین، کارهای غیرضروری و طاقت‌فرسا نیست. تمام آنچه ما بدان نیاز داریم پرهیز از بی‌خردی است.»


با خواندن کتاب هنر شفاف اندیشیدن نحوه‌ی فکر کردنتان تغییر می‌کند، تصمیم‌گیری‌تان متفاوت می‌شود.
نویسنده در مورد اهمال در تصمیم در بخشی از کتاب می‌نویسد:


اهمال؛ تمایل به عقب انداختن کارهای ناخوشایند اما ضروری است؛ سفر دشوار به باشگاه ورزشی، اتخاذ یک سیاست بیمه‌ای ارزان‌تر، نوشتن نامه‌های تشکرآمیز. حتی تصمیم‌های سال نو هم کمک چندانی به تو نمی‌کند. اهمال کردن کار ابلهانه‌ای است، چراکه هیچ پروژه‌ای قرار نیست به خودی خود کامل شود.
حال اگر بعد از خواندن کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» مانند قبل از خواندن کتاب فکر می‌کنید در این صورت بدون شک یک جای کار می‌لنگد و باید دوباره کتاب را بخوانید.
به طور کلی می‌توان کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» را راهنمایی برای برطرف کردن خطاهایی که در تصمیم‌گیری، انتخاب کردن، مقایسه کردن و تمام کارهایی که ذهن ممکن است در آن‌ها اشتباه کند دانست و آن را در واقع به‌عنوان کتابی که دید شفاف‌تری به ما می‌دهد قلمداد کرد.

 

خرید کتاب هنر شفاف اندیشیدن با ارسال رایگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

کتاب وداع با اسلحه

کتاب وداع با اسلحه


هنگامی که ارنست همینگوی منتظر چاپ مردان بدون زنان بود، به سختی روی رمان بعدی‌اش کار می‌کرد. وقتی که داستان «حالا دراز می‌کشم» را می‌نوشت، پی برد که جنگ و عواقبش هنوز سوژۀ اصلی اوست، می‌خواست رمانی درباره معصومیت یک سرباز معمولی در جنگ بنویسد ، مردی جوان که تا حدودی شبیه دو شخصیتی بود که در «حالا دراز می‌کشم» ساخته بود. بی اعتنا به ملیت سربازان، بی توجه به اعتقاد و جانبداری کشورهای درگیر جنگ، این سرباز به تنهایی بار زخم مسئولیت‌ پیامدهای جنگ را بر دوش می‌کشید، و با تجربه اندوهی عمیق، سوگوار بود. همینگوی با ساختن چنین شخصیتی می‌توانست همه کلیشه‌های انتزاعی و مبتذلی را که در بحث درباره جنگ مطرح می‌شدند، حذف کند. در واقع، همینگوی این ایده را صریحاً در کتاب وداع با اسلحه به کار برد.

البته بعضی از نقدهایی که روی مردان بدون زنان نوشته شده بودند، او را به فکر فرو برد. وقتی ویرجینیا وولف مطلبی درباره این مجموعه داستان و خورشید همچنان می‌دمد نوشت، همینگوی به آن توجه کرد. همینگوی نوشته‌های وولف را می‌شناخت، هر چند تظاهر می‌کرد که به نظرش رمان جنگی وولف، اتاق جیکوب، مانند یکی از ما اثر ویلا کاتر و برنده جایزه پولیتزر، توهینی‌ست به این ژانر. با این وجود، همینگوی از هر دو کتاب آموخته بود. وولف نیروی قدرتمندی بود که باید مورد توجه قرار می‌گرفت، هنگامی که وولف استقبال مثبت از نثر ساده و بی‌تکلف او را زیر سوال برد، و گفت کمی «خشک و ملال‌انگیز» هستند ، شاید چون دیالوگ‌های زیادی دارند، همینگوی نگران شد که مبادا دیگران تحت تاثیر حرف‌های وولف قرار بگیرند (مثلاً گرترود استاین هیجان‌زده بود، چون انتشارات هوگارث پرسِ لئونارد و ویرجینیا وولف، قصد داشت که سخنرانی‌های او را که سال پیش در لندن و آکسفورد برگزار کرده بود، چاپ کند.) همینگوی می‌دانست که نمی‌تواند در برابر دار و دسته مشهور بلومزبری  ، بی‌تفاوت رفتار کند. 

پایه‌های شناختی همینگوی از جنگ کاملاً با دانش کاتر و وولف تفاوت داشت. با این که وولف می‌توانست ادعا کند که صدمات جنگ را می‌شناسد چون روی سپتیموس اسمیت در رمان خانم دالووی تاثیر گذاشته بود (یا کاراکتر جیکوب فلاندرز، که به همینگوی کمک کرد تا جیکوب بارنز خورشید همچنان می‌دمد را بسازد، که نام فلاندری داشت)، اما همینگوی عمیقاً می‌دانست که هنوز در آن رخوت پساجنگی زندگی می‌کند. در 1927، همینگوی هنوز تصور می‌کرد که تجربیات و صدمات جنگی در ایتالیا عامل دمدمی‌مزاجی و بی‌خوابی اوست؛ او اصلاً احتمال نمی‌داد که شاید نامتعادلی روانی پدرش را به ارث برده باشد.

همینگوی که با پائولین در گرائو-دو-روی خوش می‌گذراند، وقت کافی برای نوشتن پیدا کرد. آقا و خانم همینگوی که از مزاحمت دوستانشان در امان بودند، برنامه روزها و شب‌هایشان را به گونه‌ای چیدند تا نوشتن ارنست در اولویت قرار بگیرد. بعد از نقدهای ستایش‌آمیزی که روی خورشید همچنان می‌دمد نوشته شد، و نامه ادموند ویلسون که نوشته بود « معرکه‌ست- احتمالاً بهترین داستانی‌ست که یک آمریکایی از نسل جدید نوشته»، همینگوی با جدیت بیشتری به کارش پرداخت. او روزش را با نوشتن آغاز می‌کرد؛ و زمانی که باقی می‌ماند به پائولین تعلق داشت. یک بریدگی عمیق روی یکی از پاهایش اقامت آن‌ها را کوتاه کرد، و بعد از بازگشت به پاریس، همینگوی برای بهبود عفونت پایش ده روز بستری شد. هنگامی که حالش به قدر کافی خوب شد، برای حضور در فستیوال گاوبازی به پامپلونا رفتند، و مثل همیشه خوش گذراندند (همه تا حدی آسوده بودند، چون هدلی به آمریکا رفته بود و همینگوی و دوستانش به یاد سفرهای گذشته نمی‌افتادند).

همینگوی دلش برای بامبی تنگ شده بود، اما خوشحال بود که هدلی مدتی را در آمریکا می‌گذراند و پسرشان را به همه نشان می‌دهد. پیش از گذراندن تابستان در سنت‌لوییس و نیویورک، هدلی بامبی را به اوک پارک برد تا پدربزرگ، مادربزرگ و بقیه خانواده را ببیند. این پسر که مایه مباهات و قوت قلب پدربزرگش بود، با ماشین فورد دکتر کلارنس به گردش می‌رفت – هر چند بچه فقط فرانسه حرف می‌زد و کلارنس فقط انگلیسی.  هدلی و پسرش چند هفته‌ای را هم با دوستانشان در کارمل، کالیفرنیا، گذراندند. وقتی هدلی به نیویورک بازگشت، پیش از آن که با پسر بلندبالا و نیرومندش به سوی پاریس حرکت کند، با پل ماورر – که در هنگام جدایی از ارنست خیلی به هدلی کمک کرد –ملاقات کرد. ماورر گفت که او و وینیفرد، همسرش، می‌خواهند از هم جدا شوند: او دوستی هدلی را می‌خواست.

وقتی هدلی برای ارنست نوشت که او و پسرش به پاریس بازمی‌گردند، به ماورر اشاره‌ای نکرد. در عوض گفت که بامبی از «آن تیپ بچه‌های قهرمان‌ فوتبال» است که در «یکی از لحظات بی‌توجهی مامی درست شده». هدلی از همینگوی بابت دریافت حق‌التالیف خورشید همچنان می‌دمد تشکر کرد، و گفت که مشتاق است تا زندگی‌ در پاریس را از سر بگیرد.

همینگوی و پائولین با زندگی در آپارتمان جدیدشان از همه امکانات و فرصت‌های پاریس لذت می‌بردند. در پاییز، آن‌ها برای دوچرخه‌سواری شش روزه به برلین رفتند، و در زمستان، وقتی که پائولین از خبر بارداری‌اش خوشحال بود، برای اسکی به گشتاد رفتند، و بامبی را هم همراهشان بردند. پائولین که در دوران بارداری، ضعیف شده بود و حالت تهوع داشت، آن همسر جوان سرزنده‌ای نبود که ارنست می‌خواست بلکه زنی بود که روی نظم و ترتیب پافشاری می‌کرد. وقتی به پاریس بازگشتند، همینگوی به دلیل سرماخوردگی شدید به رختخواب رفت، در حالی که غرولند می‌کرد که عجب سال مزخرفی را گذرانده‌اند پر از بیماری‌های عجیب (چشم قوی‌ترش هم ناخواسته صدمه دیده بود چون بامبی ناخن دستش را داخل آن فرو کرده بود). البته عجیب‌ترین حادثه سال هنوز اتفاق نیفتاده بود: در اوایل مارس 1928، ساعت 2 صبح، همینگوی سیمی را کشید که به نورگیر شکسته‌ای وصل بود، و شیشه روی پیشانی‌اش خرد شد. این بریدگی عمیق به حدی خونریزی کرد، که پائولین به آرچی مکلیش زنگ زد تا همینگوی را به اورژانس ببرند. روزنامه‌های فرانسه به دلیل شهرت نسبی‌ همینگوی درباره این واقعه نوشتند. وقتی ازرا پاوند خبر را خواند، از ایتالیا نوشت، «اوه گربه‌های نر لعنتی، یعنی اینقدر مست بودی که سربالا به درون پنجره پشت بام سقوط کردی !!!» 

وقتی دوس پاسوس در بهار همان سال به پاریس آمد، از زیبایی‌های جزیره‌ای در سواحل جنوبی فلوریدا با حرارت تعریف کرد. دوس پاسوس توضیح داد که کی‌وست تقریباً هیچ توریستی نداشت. بعضی از جاده‌های روستا هنوز سنگفرش نشده‌ بودند و بته‌های پر گل و درختان سرسبزِ انبوه همه جا را پوشانده بودند. رفتار مردم دوستانه بود. و از همه بهتر زندگی در آنجا ارزان بود. همینگوی که برای خودش متاسف و برای سلامتی‌اش نگران بود، به بازگشت به ایالت متحده فکر می‌کرد. و حالا توضیحات دوس پاسوس درباره این مکان هیجان‌انگیز، او را در تصمیمش راسخ‌تر کرد. بنابراین طی چند هفته آپارتمان پاریس را خالی کردند و به آمریکا رفتند.

پائولین گرمای شرجی کی‌وست را دوست نداشت، اما خوشحال بود که فرزندش در آمریکا متولد می‌شود و فرایند نوشتن ارنست در روزهای آرام فلوریدا خوب پیش می‌رود. بعد از این که چند ماهی را در کی‌وست گذراندند، پائولین به آرکانزاس رفت تا مقدمات را برای تولد بچه در اواخر ژوئن مهیا کند، همینگوی اما در کی‌وست ماند، چون خوب می‌نوشت، چنین جمله‌ای را برای مکس پرکینز نوشت درباره کتابی که کتاب وداع با اسلحه نامیده شده بود.  

به نظر می‌رسید این رمان حاصل همه ماه‌ها و سال‌هایی‌ست که همینگوی کوشید تا جنگ را در نوشته‌هایش به تصویر بکشد. کار نوشتن به سرعت پیش می‌رفت، و بازبینی کمی احتیاج داشت، به قدری که همینگوی نمی‌توانست پیشرفت سریعش را باور کند. همینگوی که دیگر نمی‌خواست نتایجی کاملاً مدرنیستی به دست آورد، به خود اجازه داد تا تکنیک‌های روایی سنتی‌تری را به کار بندد. رمان گذشته‌نگرانه بود: سرباز فراری، فردریک هنری، سرگذشت حزن‌انگیزش را برای خواننده تعریف می‌کرد. هنری که گویی با راوی کهنه‌سرباز فورد مدوکس فورد مسابقه می‌داد، سرباز خوب را به چالش می‌‌کشید، سوال این بود که در نهایت کدام یک زندگی غم‌انگیز تری را پشت‌سر گذاشته‌اند.

فردریک هنری در جنگ جهانی اول داوطلب شده بود که در سنگر ایتالیایی‌ها بجنگد. او که از هر نوع جهت‌گیری سیاسی و مذهبی پاک بود، به زودی فهمید که بدبینی رینالدی و بقیه سربازان ایتالیایی در واقع شیوه‌ای‌ دفاعی برای محافظت از خودشان است. هنری با کاترین یکی از پرستاران انگلیسی یک رابطه عاشقانه موقت و نه چندان جدی را شروع کرد، اما چون نامزد کاترین در جنگ کشته شده بود، می‌خواست که فردریک را جایگزین نامزدش کند. اینجا آسیب جنگ از آنِ کاترین بود. هنری از این که در این رابطه عاشقانه گرفتار شده غافلگیر شد، و وقتی شاهد اعدام تعدادی از افسران در عقب‌نشینی کاپورتو بود با وجهی دیگر از سبعیت و وحشیگری جنگ آشنا شد. او برای نجات جان خودش از جنگ گریخت. باقی رمان، داستان فرار او و کاترین را روایت می‌کند، که پیوسته در حرکت‌اند. کتاب وداع با اسلحه داستانی‌ست درباره قربانیان جنگ – در معنای ضمنی، هر نوع جنگی- و این قربانیان همانطور که همینگوی نشان می‌دهد هم زن و هم مرد هستند.

همینگوی در کی‌وست تا جایی که می‌توانست روی رمان کار کرد، اما در اواخر ماه مه برای تولد بچه به سوی آرکانزاس راند. زایمان پائولین به قدری سخت و ترسناک بود که همینگوی آن را در این رمان و در داستان‌های بعدی‌اش گنجاند. پائولین ساعت‌ها درد کشید و بعد سزارین شد. پاتریک که در 28 ژوئن 1928، به دنیا آمد، بیش از نه پوند وزن داشت. پزشکان به پائولین هشدار دادند، که زودتر از سه سال دیگر باردار نشود. ارنست که هنگام زایمان پائولین عمیقاً وحشت کرده بود، بی‌قرار بود که برای ماهیگیری به وایومینگ برود، و وقتی جینی فایفر از پاریس رسید تا از بچه مراقبت کند، ارنست، بیل هورن را سوار ماشینش کرد و به سوی غرب راند. بعد از این‌که پاتریک در 14 اوت در شهر پیگات غسل تعمید داده شد، پائولین به آن‌ها ملحق شد.  پائولین و ارنست چندین ماه در وایومینگ ماندند و وقتی کتاب وداع با اسلحه کامل شد، آن‌ها حدود 1000 مایل رانندگی کردند و جاهای مختلف را گشتند تا سرانجام به پیگوت بازگشتند. پائولین در هوای گرم آرکانزاس دلتنگ پاریس بود، با این حال ارنست تصمیم گرفته بود که در کی‌وست زندگی کند. ارنست آنجا خیلی خوب نوشته بود و بی‌شک محیط کی‌وست برای نوشتن عالی بود. و بنابراین پائولین شروع به جستجوی خانه‌های اجاره‌ای کرد.

بعد ارنست به اوک پارک سفر کرد تا خانواده‌اش  را ببیند. او که از فرسودگی آشکار پدرش شوکه شده بود، به طور جدی با خواهرانش صحبت کرد، درباره این که کلارنس نمی‌تواند بخوابد، گاهی پرت و پلا می‌گوید و همیشه می‌ترسد. خواهران به ارنست از پنهان‌کاری نگران‌کننده‌ پدرشان گفتند – که کشوهایش را قفل می‌کند، کاغذهایش را می‌سوزاند، و به گریس چیزی نمی‌گوید. دکتر کلارنس، لیسستر سیزده‌ساله را محرم اسرارش کرده بود. همینگوی با این که نمی‌توانست به خلوت پدرش راه یابد، با دیدن شرایط اوک پارک بیشتر قانع شد که پریشان‌حالی پدر تقصیر گریس است. یکی از مسائلی که کلارنس همینگوی با آن دست و پنجه نرم می‌کرد، این بود که کل خانواده به درآمد او وابسته بودند، چون گریس که به نقاشی علاقه‌مند شده بود، دیگر موسیقی تدریس نمی‌کرد. دلیل دیگر آشفتگی روحی کلارنس این بود که ارزش سرمایه‌گذاری روی املاکی که در فلوریدا با کل اندوخته مالی‌شان انجام داده بود، آنچنان سقوط کرده بود که شاید پول اولیه‌شان هم از دست می‌رفت.  دکتر کلارنس همینگوی که در آخرین مرحله از بیماری روحی‌اش قادر به تصمیم‌گیری نبود، نه می‌توانست زمین را بفروشد، و نه از نگرانی برای آن سرمایه‌گذاری‌ها دست بردارد. 

همینگوی که فکر می‌کرد خواهرش سانی با کار در یک کلینیک دندان‌پزشکی زندگی‌اش را هدر می‌دهد، از او دعوت کرد که همراهش به پیگوت برود. همینگوی سانی را قانع کرد که در کی‌وست می‌تواند کمک حالی هم برای آن‌ها باشد، گاهی از بچه نگهداری کند، و نسخه نهایی کتاب وداع با اسلحه را هم تایپ کند. اما متاسفانه آنطور که سانی به یاد می‌آوَرَد شرایط چندان مساعد نبود،« از همان لحظه‌ای که وارد زندگی‌اش شدم، عمیقاً حس ‌کردم که پائولین مرا نمی‌خواهد ... و بلافاصله فهمیدم که در سطح خدمتکاران قرار گرفته‌ام.»  هیچ کدام از این‌ کارها برای سانی ساده نبود: سفر با قطار و ماشین از آرکانزاس به کی‌وست، اقامت در خانه‌ای اجاره‌ای، نگهداری از بچه‌ای که به زحمت پنج ماه داشت، و مرتب کردن صدها صفحه دست‌نویس. وقتی به کی‌وست رسیدند، سانی فهمید که ماشین تایپ را همچون لوازم بچه، در اتاق کوچکش گذاشته‌اند.

خانه کی‌وست پر از تنش بود. بعد از مدتی همینگوی کی‌وست را ترک کرد تا به نیویورک برود و بامبی پنج ساله را با قطار به فلوریدا بیاورد. در آن بازه زمانی، خواهرانش به ارنست تلگراف زدند که کلارنس پیش از نهار، با اسلحه اسمیت و وسن قدیمی پدرش، در اتاقش خودکشی کرده است. ارنست بامبی را پیش پولمن پورتر گذاشت، از دوستانش پول قرض کرد و به سوی ایلینویز رفت (بامبی به سلامت به کی‌وست رسید.) بعد از خاکسپاری، همینگوی به مادرش گفت که برای تحصیل دو بچه کوچک‌تر کمک خواهد کرد و ماهانه مبلغی را برای حمایت مالی از او می‌فرستد. بعد به کی‌وست بازگشت که تا کار روی کتاب وداع با اسلحه را از سر بگیرد. در برگ بیرونی دست‌نویس تاشده کتاب که در آرشیو کندی نگهداری می‌شود، همینگوی نوشته که پدرش خودش را کشت.  سال‌ها بعد همینگوی به جورج پلیمپتون گفت که مطمئن نبوده که رمان چطور پایان خواهد یافت – به این فکر می‌کرد که بچه زنده بماند و مادر بمیرد، یا برعکس؛ یا مادر و فرزند هر دو زنده بمانند، یا هر دو بمیرند –، بنابراین محتمل به نظر می‌رسد که پایان‌بندی رمان بیش از آن چیزی که به نظر می‌رسید به مرگ پدرش و اندوه و سوگواری پس از آن بستگی داشت.  کتاب وداع با اسلحه همیشه رمانی بسیار غمگین شمرده شده است، و خود جنگ – و معصومیت از دست رفته مرد جوان- این حس را به وجود آورده است. تیر خلاص برای هستی عاطفی خود همینگوی، این بود که پدرش به دقت روشی را برگزید تا با خودکشی قطعاً بمیرد.

وقتی سانی در حال تایپ دست‌نویس نهایی بود، مکس پرکینز به فلوریدا سفر کرد تا کتاب را تحویل بگیرد – و کمی هم ماهیگیری کند. پرکینز وقتی خواندن کتاب وداع با اسلحه را تمام کرد، ترتیبی داد که کتاب به طور دنباله‌دار در مجله اسکریبنر چاپ شود، و به همین دلیل ارنست ‌توانست بالاترین حق‌التالیف انتشارات را دریافت کند– 16000 دلار. در این شکی نبود که اسکریبنر این رمان جنگی مهم را به بهترین شکل ممکن تبلیغ و پخش خواهد کرد. و حالا همینگوی بیشتر قانع شده بود که ترک لیورایت و انتخاب اسکریبنر بعنوان ناشرش تصمیم درستی بود.

پرکینز تنها کسی نبود که همینگوی را در کی‌وست ملاقات کرد. دوس پاسوس برای صید ماهی آمد و همینطور مایک استریتر و کتی اسمیت؛ دوس پاسوس و کتی شش ماه بعد از این که در خانه همینگوی یکدیگر را دیدند، ازدواج کردند. طبق روال معمول ارنست که برای تکمیل یک کار بلند به سختی کار می‌کرد، و بعد نیازمند رهایی و خوشگذرانی بود، افراد زیادی را به کی‌وست دعوت کرد؛ اما بعد فهمید که واقعاً دوست دارد به پاریس برگردد، که آپارتمان زیبایشان– و دوستانی که احتمالاً به چاپ دنباله‌دار کتاب وداع با اسلحه در اسکریبنر حسادت می‌کردند – منتظرشان بودند.

آن‌ها از نظر مالی روی پای خود ایستاده بودند، اما ارنست بابت تعهد‌ مالیاش در برابر خانواده اوک پارک تا حدودی نگران بود. در آوریل 1929 ارنست با پائولین، سانی، بامبی و پاتریک با کشتی اس. اس. یورک به فرانسه رفتند، و سانی در این سفر دریایی شانزده روزه نه تنها با بامبی بلکه با پاتریک در یک اتاق می‌خوابید.  کشتی وارد ویگو در اسپانیا شد و در لوهآور لنگر انداخت و گروه خانوادگی همینگوی با قطار به پاریس رفتند. سانی چند ماهی آنجا ماند، هم کمک کرد و هم چیزهای زیادی از اولین سفر خارجی‌اش یاد گرفت.

پائولین هیچوقت پاریس را به اندازه هدلی دوست نداشت، اما از این بازگشت لذت می‌برد – البته پافشاری کرد که از فیتزجرالدها که در خیابان کناری آپارتمانی اجاره کرده بودند، پرهیز کنند. همانطور که همینگوی پیش‌تر برای پرکینز نوشته بود، آن‌ها نمی‌خواستند که دیدارهای وقت و بی‌وقت و شبانه زلدا و اسکات باعث فسخ قرارداد اجاره‌شان شود.  حتی پیش از این که رمان همینگوی به طور دنباله‌دار در اسکریبنر چاپ شود، فیتزجرالد – هر چند از این که بیشتر اوقات از زندگی اجتماعی همینگوی‌ها کنار گذاشته می‌شد، آزرده بود – پیش‌نویس را با دقت و موشکافانه خواند و پیشنهادات خوبی به ارنست  ارائه داد که به یک نقد کامل می‌مانست. او دیالوگ‌ها، رفتار و وجنات کاترین را باورنکردنی یافت (و طولانی؛ اگر همینگوی می‌خواهد بخشی را حذف کند باید دیالوگ‌های کاترین را حذف کند و نه بخش مربوط به فردریک را). بعد به ارنست نصیحت کرد که به زنان گوش بسپارد، همانطور که در «تپه‌هایی چون فیل‌های سفید» و «گربه در باران» انجام داده بود. به نظر فیتزجرالد رمان باید با جنگ باقی می‌ماند، عوض اینکه به چیزی که او داستان کهنه زن مجرد باردار می‌نامید، سقوط کند. او عقب‌نشینی از کاپورتو را تحسین کرد و آن را «درخشان» ‌نامید. توضیحات فیتزجرالد طولانی بودند: به گمان او تعدادی صحنه اضافی وجود داشت، که دردست‌نویس آن‌ها را مشخص کرد. و همچنین شک داشت که آیا باید همه سخن‌وری‌ها درباره آبرو و شجاعت در کتاب باقی بمانند. فیتزجرالد وقتی به نقد طولانی‌اش پایان داد، این یادداشت را به آن چسباند«کتاب زیبایی‌ست»! دست‌نویس‌ها نشان می‌دهند که همینگوی نظر خودش را هم در حاشیه نوشته است، «برو گمشو

جدایی نهایی میان فیتزجرالد و همینگوی احتمالاً به 1929 برمی‌گردد، وقتی اسکات هنوز تصور می‌کرد که دوست جوان‌ترش از نقد‌ او بر رمانش بهره می‌جوید. فیتزجرالد که از جهان ادبی دور افتاده بود، و از نوشتن رمانی که سال‌ها پیش قولش را به پرکینز داده بود، ناتوان بود (رمانِ لطیف است شب، که اسکریبنر آن را تا سال 1934 چاپ نکرد)، برای کشف استعداد ارنست به خود می‌بالید، و همچنین به این مباهات می‌کرد که نقدش بر خورشید همچنان می‌دمد، آن کتاب را بهتر کرد. اما همینگوی هیچوقت نویسنده‌ای نبود که محبت بنده‌نوازانه را تاب بیاورد و پیش از فرستادن دست‌نویسش به فیتزجرالد، ویرایش نهایی روی کتاب وداع با اسلحه را انجام داده و آن را به مجله فرستاده بود. باید پذیرفت که، ریتم پیوسته، ظریف و زیرکانه کتاب وداع با اسلحه به هیچ کدام از کارهای قبلی‌اش شباهت نداشت: همینگوی از نوعی لحن شاعرانه  استفاده کرده بود – تکنیکی که ازرا پاوند تحسین می‌کرد- تا بخش‌های ظاهراً منفصل جنگ و عشق را با هم بیامیزد. با نگاه فلسفی تاریک و محزون خاص خودش، همینگوی می‌دانست که آن بخش‌های مبارزه نظامی چندان هم با سایر بخش‌ها تفاوت ندارند. همانطور که در داستان «حالا دراز می‌کشم»، لغزش‌های ازدواج را به ذهن خوانندگان که از ویرانی جنگ آگاه بود، پیوند زده بود، در این رمان نشان داد که چگونه عشق و جنگ باور مرد جوان به شرافت، ایثار، حقیقت و رابطه عاشقانه را ویران کردند. آنچه فردریک هنری در پایان کتاب وداع با اسلحه فهمید این بود که خوشبختی ناپایدارست، و فقط به شانس وابسته است – و این که بیشتر مردم در جهان مدرن خوش‌شانس نخواهند بود.

همینگوی باور داشت که کتاب وداع با اسلحه شایسته آن نوع تمجیدی‌ست که آرچی مک‌لیش برایش نوشت. دوست شاعرش در ابتدا گفت که نگران بود که مبادا همینگوی در نهایت با تکنیکش محدود شود، «آن نوع دست کم گرفتن مهار شده و سفت و سختی» که در داستان‌های کوتاهش به حد کمال رسانده بود. اما کتاب وداع با اسلحه تردید مک‌لیش را برطرف کرد: «حالا هیچکس نمی‌تواند به تکنیک‌های پیشین‌ات فکر کند. جهان کتاب یک جهان کامل است، جهانی مملو از عواطف و احساسات ... تو با این کتاب بزرگ‌ترین نویسنده دوران ما شدی

اگر منتقدان می‌خواستند داستان‌های کوتاه همینگوی درباره جنگ را با رمان عظیم جنگی‌اش ارتباط دهند، می‌فهمیدند که جریان تاثر و تاثیر کاملاً غیر خطی شده است. آن‌ها می‌توانستند ببینند که چگونه بصیرت و نگاه ارنست به جنگ گسترش یافته و عمیق‌تر شده است، همینگوی با سردرگمیِ تلخِ کوتاه‌نوشت‌های در زمان ما شروع کرد، از معصومیت سرباز جوان تا جراحاتی که به «صلحی جداگانه» نیاز دارند؛ و به خشم کرخت‌کننده هرولد کربز رسید که نمی‌توانست بفهمد که حالا فرهنگ و جامعه‌اش از او چه می‌خواهد؛ و بعد الگوهای ساده فرار قهرمان بی‌نام رودخانه بزرگ با دو قلب را ساخت که در رودخانه فاکس سرگردان بود.

زندگی خود همینگوی با جراحت‌های جنگی و دوران نقاهتش پایان نیافت. بعد با پایان رابطه خیالی‌اش با پرستار زیبای آمریکایی در بیمارستان میلان عمیق‌تر صدمه خورد - یا شاید با دریافت نامه‌ای که در آن اگنس به رابطه‌اش با همینگویِ «بچه» پایان داد. این شکست عشقی همزمان شد با قطع رابطه با مادرش، که همیشه حمایتگر و مهربان بود، تا پیش از آن که بنویسد که دوران نقاهت ارنست پایان یافته و او از عواطف گریس سوءاستفاده کرده است. وقتی کلارنس از همینگوی خواست تا کلبه ویلایی میشیگان را ترک کند، و دیگر بار سنگینی برای مادرش نباشد، همینگوی احساس کرد که یتیم شده است. با نوشتن داستان‌هایی درباره پدرها و مادرهایی که خودشان سخت نااُمیدکننده و مایوس بودند، راهی یافت برای حذف کردن شمایل پدر و مادرش، و در «حالا دراز می‌کشم» ابزاری پیدا کرد تا همه آن خسران‌ها را در یک متن جمع کند، و وابستگی آن‌ها را به هم نشان دهد: این گم‌گشتگی‌های عاطفیِ شخصی، آنچه ایثارگرانه در جنگ از دست رفته بود را می‌پوشاند، و در درونش پنهان می‌کرد.

وقتی کتاب وداع با اسلحه را در ذهنش می‌پروراند، و برای پیشبرد بعضی بخش‌ها از نقش‌مایه تکراری نامه‌های هدلی در ماه‌های عاشقانه‌شان بهره ‌می‌گرفت –هدلی می‌خواست بازوان ارنست در برش بگیرند و می‌خواست بازوانش را دور ارنست حلقه کند- شیوه ترکیب این دو ژانر جدا از هم را یافت، یعنی داستان جنگی و داستان عشقی. آنچه عشق و جنگ را در کتاب به هم پیوند میداد، صدای افسوس و سوگواری بود، که با ساختن ترکیبی از واژه‌ها، و کنترل سرعت و همزمانی آن‌ها به دست آمده بود. انتخاب واژه‌ها وقتی که درباره جنگ می‌نوشت با انتخاب واژه‌هایی که داستان عاشقانه را می‌ساختند، در یک راستا بود. آن نثر شاعرانه ماهرانه که رمان را آغاز کرد، چنین ریتمی را ساخت، و نویسنده در نقاط کلیدی رمان آگاهانه خواننده را به آن بازگرداند. حتا در بخش‌های زمخت و خشن مردان در اردوگاه، وقتی رینالدی بر معصومیت هنری می‌خندد، هیچ نوع فحاشی در خود زبان وجود ندارد. برای خوانندگانی که کتاب را دوست داشتند، لحن موقر و محزون رمان سخت تاثیرگذار بود، و این متانت تلخ با آن‌ها ماند. کتاب وداع با اسلحه نوشته‌ای بود که در ذهن خواننده طنین‌انداز می‌شد. و بعدها مشخص شد که این هم داستان دیگری‌ست درباره کاترین، عشق همیشگی همینگوی، زنی ایده‌آل که کامیابی و اسطوره عشق ناب را در بر داشت.  


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی

معرفی کتاب ابشالوم، ابشالوم

معرفی کتاب ابشالوم، ابشالوم! (1936)


آبشالوم آبشالوم


درباره ی کتاب:

هاگود، سردبیر نشریه در دکل، به خبرنگار دستور می‌‌دهد ”چیزی که دربارۀ کسی فکر کردی یا دربارۀ کسی شنیدی یا حتی دیدی را ننویس“؛ محتوای ابشالوم، ابشالوم! دقیقاً همین‌‌هاست. نهمین و شاید پیچیده‌‌ترین رمان فاکنر فاقد چیزهایی است که هاگود آن را ”امور واقعی“ یا ”خبر“ می‌‌نامد. ساده‌‌ترین خلاصۀ داستان این است که بعدازظهر یکی از روزهای جنگ داخلی آمریکا، مردی به نام هِنری ساتپن مرد دیگری به نام چارلز بُن را در ورودیِ کشتگاهی که تامس، پدرِ هنری، ساخته است با تیر می‌‌زند. هِنری خواهر سفیدپوستی به نام جودیت و خواهر ناتنی سیاه‌‌پوستی به نام کلایتی دارد. این قصه در کودکی به گوش کوئنتین کامپسن می‌‌خورد و تقریباً چهل و پنج سال بعد، در یکی از روزهای سپتامبر، بخشی از اصل ماجرا را از زبان رُزا کُلدفیلد می‌‌شنود. او همان شب رزا را به خانۀ قدیمی در کشتگاه می‌‌برد و آنجا هنری ساتپن را پیدا می‌‌کنند، ولی پیش از آنکه آمبولانس برسد، کلایتی خانه را به آتش می‌‌کشد. ژانویۀ سال بعد، رزا می‌‌میرد و کوئتین ماجرای ساتپن را در خوابگاه هاروارد برای هم‌‌اتاقی کانادایی‌‌اش، شریوْ، تعریف می‌‌کند. فصل‌‌های 1 تا 5 طی بعدازظهری از روزهای سپتامبر 1909 در جفرسن و فصل‌‌های 6 تا 9 طی عصری از روزهای ژانویۀ 1910 می‌‌گذرد.

ولی چنین خلاصۀ ساده‌‌ای به هیچ وجه علت جذابیت ابشالوم، ابشالوم! برای خوانندگان را روشن نمی‌‌کند. همچنان که کوئنتین، پدرش و پیش از او پدربزرگش و نیز شریو واقعیت‌‌های ماجرای ساپتن را بارها مرور می‌‌کنند، ما نیز وقایع رمان را به این دلیل بارها در ذهن خود زیر و رو می‌‌کنیم که چیزهایی را دربارۀ خود ما روشن می‌‌کند. بعضی از خوانندگان معتقدند این رمان تصویری کامل دربارۀ تاریخ جنوب است. به نظر برخی دیگر، دربارۀ مناسبات نژادی در آمریکاست. برخی بر این باورند که علت خودکشی کوئنتین کامپسن در خشم و هیاهو را توضیح می‌‌دهد، و برخی نیز آن را شاهکار درخشان مدرنیسم ادبی در قرن بیستم می‌‌دانند. به هر روی، در این رمان به قطعاتی از دشوارترین نثرهای فاکنر برمی‌‌خوریم. حین خواندن هیچ اثری از فاکنر تا این حد وسوسه نمی‌‌شویم که هربار به امید روشن شدن نکته‌‌ای دیگر، به عقب برگردیم. اما در جایی از رمان، استعاره‌‌ای هست که کلید درست خواندن آن است. شریو به کوئنتین می‌‌گوید آنها حرف‌‌های آنها کم‌‌کم شبیه حرف-های پدر کوئنتین شده است و همین کوئنتین را در فکر فرو می‌‌برد:

شاید هیچ چیز یکبار پیش نمی‌‌آید و تمام شود. شاید واقعه هرگز یکبار نیست و مانند آژنگ‌‌هایی است که پس از فرو افتادن قلوه-سنگ بر آب پدید می‌‌آید و آژنگ‌‌ها پیش می‌‌رود، گسترده می‌‌شود و حوضچه را بند ناف باریک آب به حوضچۀ دیگری پیوند می-دهد که حوضچۀ اول سیرابش می‌‌کند، سیرابش کرده است، سیرابش کرده بود، و گذاشته این حوضچۀ دوم دمای آب متفاوتی داشته باشد و حجم مولکولی متفاوتی برای دیدن و احساس کردن و یاد آوردن، و با لحن متفاوتی آسمان بیکران دگرناپذیر را در خود بتاباند که نقلی ندارد: همان پژواک آبگون قلوه‌‌سنگ که فرو افتادنش را هم ندید از روی آن با همان فاصلۀ آژنگ نخستین و ضرباهنگ دیرین زوال‌‌ناپذیر پیش می‌‌رود. 

هیچ چیز در این رمان هرگز یک بار روی نمی‌‌دهد و تمام شود. مثلاً فصل‌‌های 3 و 4 به سوی نقطۀ واحدی پیش می‌‌روند و حتی به سخنان واحدی از زبان شخصیتی واحد ختم می‌‌شوند. فاکنر نحوۀ تکامل داستان‌‌ها و علت ماندگاری آنها در طول زمان را می‌‌سنجد؛ و طی این روند، نه صرفاً به طور ضمنی، به این پرسش می‌‌پردازد که داستان چه نقشی در جهان دارد. مانند قلوه‌‌سنگی که در حوضچه می‌‌افتد و آژنگ‌‌هایش _بی‌‌خبر از قلوه‌‌سنگ_ به حوضچه‌‌های دیگر سرایت می‌‌کند، وقایع دنیای این رمان نیز موجب رویدادهای دیگری می‌‌شوند و خود از میان می‌‌روند. نثر درهم‌‌فشردۀ فاکنر نیز همین زیباشناسی را منعکس می‌‌کند.

ابشالوم، ابشالوم! در اتاقی داغ و دم‌‌کرده در خانه‌‌ای قدیمی آغاز می‌‌شود و پیرزنی که با ”صدای گرفتۀ رنجور حیرتناک“ با مرد جوانی سخن می‌‌گوید که ترجیح می‌‌دهد هر جایی باشد الا اینجا. کوئنتین در پی ”احضار“ میس رزا کلدفیلد به این خانه آمده است و وقتی در دفتر کارِ پدر رزا می‌‌نشیند، حواسش مدام به دور و بر است. می‌‌خواهد رویدادهای داستان را سرراست متوجه شود و دلیل اینکه رزا او را به خانه‌‌اش دعوت کرده است بفهمد؛ ولی پی بردن به این دلیل ”هرچه که بود،... به درازا می‌‌کشید“. چهل و سه سال است که رزا خشم شدیدی نسبت به تامس ساتپن در دل دارد و این را با جزئیات دقیق برای کوئنتین بازمی‌‌گوید: ”به نظر می‌‌آمد (به نظر او، به نظر کوئنتین) که گفتن (نقل کردن) حصه‌‌ای از خصلت عقل و منطق-زدای رؤیا دارد، به این ترتیب که بینندۀ رؤیا می‌‌داند که نوظهور و کامل به دمی حتماً رخ داده،“ ولی ”مانند موسیقی یا قصۀ چاپ‌‌شده به تمامی به شناخت و قبول زمانِ سپری‌‌شده یا در حال گذر بستگی دارد“ و به همین دلیل، واقعی می‌‌نماید. نثر فاکنر نیز، با پرانتزهایی برای توضیح مرجع ضمیر، مانند رؤیایی بازگوشده، مدام طرح داستان را گسترده‌‌تر می‌‌کند. در فصل 1 پی می‌‌بریم که میس رزا تامس ساتپن را ”دوال‌‌پا“ می‌‌داند و هرچه بیشتر وارد جزئیات زندگی نیمه‌‌بدوی او می‌‌شود، مقاومت کوئنتین برای گوش سپردن به ادامۀ داستان کمتر می‌‌شود.

فصل 2 نیز از منظر کوئنتین بازگو می‌‌شود و ورود ساتپن به جفرسن و ازدواجش با اِلن کلدفیلد، خواهر بزرگتر رزا، را روایت می‌‌کند. کوئنتین عمدۀ این ماجرا را می‌‌داند، ”چون در همان هوایی زاده شده و نفس کشیده بود و هنوز هم می‌‌کشید که ناقوس کلیساها را صبح همان یکشنبه در 1833 در آن نواخته بودند“؛ صبحی که ساتپن پا به شهر گذاشت. پدربزرگ او با ساتپن دوست شده بود و حالا در 1909، پدر کوئنین با تعریف کردن ماجرای عروسی ساتپن از زبان پدر خودش [پدربزرگ]، ”روزِ گوش دادن“ را برای کوئنتین کامل می‌‌کند. بنابراین در آغاز رمان، با مجموعه‌‌ای از رویدادها روبروییم که بی‌‌واسطه (از زبان رزا)، با یک واسطه (از زبان آقای کامپسن به نقل از پدرش) و با دو واسطه (از زبان کوئنتین) روایت می‌‌شود. او تمام ماجراها را پوشیده در عطر اقاقیای پیچ به یاد می‌‌آورد؛ ”عطر و بویی که نامۀ آقای کامپسن پنج ماه بعد، از میسی‌‌سیپی برمی‌‌داشت و از روی برف بی‌‌امان و دیرپای نیوانگلند گذر می‌‌داد و به اتاق نشیمن کوئنتین در هاروارد می‌‌برد“. در فصل‌‌های 3 و 4، آقای کامپسن روایت را در دست می‌‌گیرد. منبع روایت او، نامه‌‌ای است از جانب چارلز بُن به جودیت، تعریف‌‌های پدرش و آنچه ”مردم شهر“ دربارۀ خانوادۀ کلدفیلد و ساتپن می‌‌دانستند. او ماجرای کلایتی (کلیتمنسترا) را می‌‌گوید که فرزند تامس ساتپن و یکی از برده‌‌های او از اهالی هایئتی بود: ”منتها من همیشه بر این نظر بوده‌‌ام که قصد داشته است کلایتی را کاساندرا بنامد، یعنی ایجاز نمایشیِ خالصی بر آنش می‌‌داشته که گذشته از انعقاد نطفۀ غیبگوی مسندنشین مصیبتش، نام او را هم تعیین کند و در نام‌‌گذاری به خطا رفت، آن هم بر اثر اشتباهی که برای آدمی که لازم بود تا اندازه‌‌ای به خودش خواندن بیاموزد طبیعی است“. در همین جمله، سرنخ‌‌های متعددی وجود دارد که نشان می‌‌دهد آقای کامپسن در حال ابداع نسخۀ جدیدی از ماجرای ساتپن است و جریان را رک و راست روایت نمی‌‌کند. اولاً در مورد نام‌‌گذاری کلایتی، او ”همیشه بر این نظر بوده“ است؛ ثانیاً او این احتمال را نادیده می‌‌گیرد که شاید کس دیگری به ساتپن خواندن آموخته باشد. او معتقد است مردان و زنان آن روز و آن زمان، ”زمان مرده، آنها هم مثل ما آدم بودند و مثل ما قربانی بودند، منتها قربانی اوضاع و احوالی متفاوت، ساده‌‌تر و بنابراین ذره‌‌به‌‌ذره بزرگتر و قهرمانی‌‌تر و بنابراین آدم‌‌ها هم قهرمانی‌‌تر“، نه مانند آدم‌‌های روزگار ما ”موجودات درهم-ریختۀ پراکنده‌‌ای که تک‌‌تک اعضایشان را کورکورانه از توی کیسه‌‌ای در بیاورند و روی هم سوار کنند، بانی و نیز قربانی صدها آدمکشی و صدها مجامعت و طلاق“. اظهارنظرهای دربارۀ مرده و زنده حاصلی جز سایه انداختن بر روایت ماجرای ساتپن ندارد. بنابراین عجیب نیست که در این میان کسی را شاهد می‌‌گیرد که دست‌‌کمی از خودش ندارد: چارلز بُن.

مدت‌‌هاست آقای کامپسن نامه‌‌ای از جانب چارلز بن به جودیت در اختیار دارد که در اواخر جنگ نوشته شده و خود جودیت آن را به مادربزرگ کوئنتین داده است. او دلیل جودیت برای سپردن نامه به کسی دیگر را از زبان خود او چنین نقل می‌‌کند: ”شاید اگر سراغ کسی برویم، غریبه باشد بهتر، و چیزی به او بدهیم... دست‌‌کم کاری صورت گرفته و دلیلش هم اینکه حادث شده است و در یاد می‌‌ماند“. عمل جودیت و بدبینی‌‌های نامۀ چارلز آقای کامپسن را بر آن داشته که خیال کند چه دلیلی هِنری را به قتل معشوق خواهرش واداشته است. تنها دلیلی که به ذهنش خطور می‌‌کند و به نظرش به قدر کافی دلیل شومی است، این است که ازدواج سابقی در کار بوده، آن هم با زنی دورگۀ سیاهی از نیو اورلیئنز. او هِنری را هالویی دهاتی و چارلز را خبرۀ عالم می‌‌پندارد که معتقد است چنین زنانی را ”نگو فاحشه‌‌اند. به خاطر ما، هزار فامیل، هم فاحشه نشده‌‌اند. ما _هزار فامیل، مردان سفیدپوست_ آنها را ساخته‌‌ایم، خلق و تولید کرده‌‌ایم؛ تازه قوانینی هم وضع کرده‌‌ایم که مطابق این قوانین یک‌‌هشتم نوع خاصی از خود بر هفت‌‌هشتم نوع دیگر می‌‌چربد“. آقای کامپسن چارلز بُن را سفیدپوستی نظیر خودش می-داند و وقتی از زبان او نقل می‌‌کند، می‌‌گوید ”ما، مردان سفیدپوست“ فاحشه‌‌هایی آفریده‌‌ایم که به نظر خودش ”نام معشوقه هم به آنها نمی‌‌برازد _به این موجوداتی که کسی آنها را از همان اوان کودکی برمی‌‌دارد و با دقتی بیشتر از دقت مصروف به دختر سفیدپوست یا راهبه یا مادیان نژاده گلچین می‌‌کند و بار می‌‌آورد و در این راه به قدری بی‌‌خوابی می‌‌کشد و تیمار و توجه نشان می‌‌دهد که هیچ مادری در حق بچه‌‌اش چنین نمی‌‌کند“ و ”طوری بارشان آورده‌‌اند و تربیت کرده‌‌اند که یگانه هدف مقصود زن را برآورده سازند: عشق بورزند، زیبا باشند و مایۀ سرگرمی“. او نظر خودش دربارۀ زنان و مناسبات نژادی در جنوب آمریکا را دلیلی می‌‌گیرد برای ماجرای ساتپن _البته آنگونه که خودش تعریف می‌‌کند_  و برای معنا دادن به این ماجرا دست و پا می‌‌زند: ”همینقدر بگویم که در باور نمی‌‌گنجد. چیزی را روشن نمی‌‌کند. یا شاید همین است که هست: چیزی را روشن نمی‌‌کنند و ما هم قرار نیست باخبر شویم“.

وقتی کوئنتین و شریو وقایع ماجرای ساتپن را به نزد خودشان مرور می‌‌کنند، ”دلیل“ کاملاً متفاوتی برای کشته شدن چارلز بُن به دست هِنری می‌‌یابند. از نظر پدر کوئنتین، این ”قهرمانی‌‌های“ مربوط به ”زمانِ مرده“، در حقیقت برون‌‌ریز ”حوادث ناگوار دهشت‌‌بار و خونین کار و بار آدمی“ است؛ توصیفی، در جای خود، رمانتیک دربارۀ جنگ داخی آمریکا. کوئنتین و شریو اکنون سن و سال هِنری و چارلز در زمان وقوع ماجرا را دارند و قصۀ دیگری می‌‌بافند همخوان با این عقیدۀ آقای کامپسن که ”نخستین بار نبود که جوان جماعت مصیبت را کنش مستقیم مشیت الهی انگاشته بود و یگانه هدفش هم از آن اینکه مسئلۀ شخصی را، که نفس جوانی از حل آن عاجز بوده است، حل کند“. قصۀ آقای کامپسن تخیل کوئنتین را بکار نمی-اندازد، مگر وقتی به دروازۀ کشتگاه محل وقوع قتل می‌‌رسد. در اینجا ”بر کوئنتین چنین می‌‌نمود که گویی آنها را دم دروازه رودرروی هم به معاینه می‌‌بیند... هر دو چهره آرام و صداشان برنخاسته: چارلز از سایۀ این دیرک، این شاخه، قدم از قدم برندار؛ ولی هِنری من می‌‌خواهم از آن بگذرم“. در جایی دیگر نیز هنگام تک‌‌گویی میس رزا، کوئنتین نمی‌‌تواند از لحظه‌‌ای بگذرد که او تعریف می‌‌کند چگونه هِنری پس از کشتن چارلز به طرف اتاق خواب جودیت یورش می‌‌برد. یکی از جزئیات قصه ذهن کوئنتین را درگیر می‌‌کند: لحظه‌‌ای که جودیت با لباس زیر، برای پوشاندن خود به لباس عروسی‌‌اش پناه می‌‌برد؛ این بر کوئنتین قطعی و باورپذیر می‌‌نماید و مابقی صحنه را در خیال می‌‌پرورد:

حالا دیگر نمی‌‌توانی با او عروسی کنی

چرا نمی‌‌توانم با او عروسی کنم؟

چون مرده است

مرده؟

آری. من کشتمش.

تصویر این صحنه چنان کوئنتین را درگیر می‌‌کند که به رزا ”گوش نمی‌‌دهد“: ماییم که حرف‌‌های او را در سی و یک صفحه می‌‌شنویم، نه کوئنتین. او حین شنیدن ماجرای ساتپن دو بار به نقطه‌‌ای می‌‌رسد که می‌‌خواهد مابقی را خودش تخیل کند و درست مانند پدرش _قبل از او_ و شریو _همراه با او در هاروارد_  به قصه ”وقایعی“ می‌‌افزاید تا مطلوب خودش _در مقام شنونده_ را برآورد.

وقتی شریو هم او را در روایت یاری می‌‌دهد، ابشالوم، ابشالوم! بسیار پیچیده‌‌تر و چندلایه‌‌تر می‌‌شود، زیرا شریو نه فقط از او اطلاعات می‌‌گیرد _مانند داستان بلندی که پدربزرگش دربارۀ ”طرح“ ساتپن برای زندگی خودش تعریف کرده است_ بل به این خاطر که خود شریو نیز برای رضایت از قصه‌‌ای که می‌‌شنود، دست‌‌به‌‌کار خلق جزئیات می‌‌شود. غالباً برای کوئنتین دشوار است که رشتۀ روایت را به دست دیگری بسپارد: ”«صبر کن، می‌‌گویم!»... همان صدا با کیفیت فروخورده و اشباع-شده: «دارم می‌‌گویم»“؛ ولی شریو عاقبت روایت را از او می‌‌گیرد: ”شریو گفت: «نه؛ صبر کن. بگذار حالا قدری من نقش بازی کنم“. و به رغم آنکه کوئنتین می‌‌داند ”کسی هرگز باخبر نمی‌‌شود که آیا بُن می‌‌دانسته ساتپن پدرش است یا خیر“، در قصه‌‌ای که او به همراه شریو می‌‌بافند، بُن می‌‌دانسته ساتپن پدرش است و قصد داشته با جودیت ازدواج کند تا پدرش را به اقرار این واقعیت وادارد:

چون دقیقاً می‌‌دانسته چه می‌‌خواهد؛ به زبان آوردن آن مایۀ دردسر بوده _تماس جنسی ولو در خفا، پنهانی_ تماس زندۀ آن تن که پیش از تولدش همان خونی آن را گرم کرده بوده که به ارث به او داده بوده که تنش را با آن گرم کند و او هم به نوبۀ خویش به ارث بگذارد تا پس از مرگ تن خودش در رگ‌‌ها و اعضا، گرم و پرهیاهو، جریان یابد.

این چارلز بُن در طلب همانی است که داوود پادشاه در کتاب مقدس، به فرزند رمیده‌‌اش ابشالوم داد، پس از آنکه ابشالوم علیه او طغیان کرد. داوود وقتی خبر مرگ ابشالوم را شنید، به رغم این خیانت، ”بسیار مضطرب شده به بالاخانۀ دروازه برآمد و می‌‌گریست و چنین می‌‌گفت ای پسرم ابشالوم ای پسرم ای پسرم ابشالوم کاش که به جای تو می‌‌مردم ای ابشالوم پسرم ای پسر من“ (دوم سموئیل؛ 18:33(. بنابراین عنوان رمان فاکنر بزرگداشت قصه‌‌ای است که کوئنتین و شریو دربارۀ ساتپن می-سازند.

فاکنر بارها توجه ما را به مؤلفه‌‌هایی جلب می‌‌کند که کوئنتین و شریو آگاهانه و عامدانه به قصه می‌‌افزایند و بدین طریق نشان می‌‌دهد رابطۀ قصه‌‌گو و مادۀ خام داستان همواره در حال دگردیسی است. مثلاً در جایی، شریو یکی از گره‌‌های غامض قصه را اینگونه می‌‌گشاید که خیال می‌‌کند وکیلی توطئه‌‌گر چارلز و مادرش و خانوادۀ ساتپن را به میسی‌‌سیپی کشانده است. شریو و کوئنتین با چنین ابتکاری می‌‌توانند عملاً پای خود را نیز به داستان بگشایند:

برای همین، حالا دوتایی‌‌شان نه بلکه چهارتایی‌‌شان بود که در آن شامگاه کریسمس دو تا اسب را از میان تاریکی روی رد جاده-های یخ‌‌زده می‌‌راندند: چهارتایی‌‌شان و بعد فقط دو تا، چارلز-شریو و کوئنتین-هِنری، دوتایی‌‌شان...چهارتایی‌‌شان بودند که در آن اتاق پذیرایی می‌‌نشینند که شکوه باروکی و باستانی دارد و شریو ابداعش کرده بود که احتمالاً واقعیت هم داشت، و دختر مزرعه-دار فرانسوی، متولد هائیتی، و زنی که نخستین پدرزن ساتپن به او گفته بود اسپانیایی است... و این را نیز شریو و کوئنتین ابداع کرده بودند که باز هم احتمال داشت واقعیت داشته باشد...

”احتمال واقعیت“ یعنی واقع‌‌نمایی نه اصل ماجرا و فاکنر از خواننده می‌‌خواهد حین خواندن رمان مانند کوئنتین و شریو عمل کند و جزئیات را به خواست خود جرح و تعدیل کند:

چون اکنون هیچکدام‌‌شان آنجا نبودند. هر دو در کارولینا بودند و زمان هم چهل و شش سال پیش بود، و اکنون نه چهارتن که باز هم بیش از پیش ترکیب می‌‌شدند، چون اکنون هر دوتاشان هِنری ساتپن بودند و هر دوتاشان بُن، و هر یک از دوتایی‌‌شان ترکیب شده بودند و در عین حال هیچکدام هیچکدام نبودند و بوی همان دودی را می‌‌دادند که چهل و شش سال پیش وزیده و محو شده بود از آتش اردوهایی که در کاجستانی شعله می‌‌کشیده و آدم‌‌های لاغرمیان و ژنده‌‌پوش بر گرد آن نشسته یا لمیده و حرف می‌‌زده-اند نه از جنگ، و در عین حال با حالتی عجیب (یا شاید هم اصلاً نه با حالتی عجیب) رو به جنوب داشته‌‌اند...

حروف ایتالیک به معنای ورود ما به چهل و شش سال پیش از بعدازظهر 1910 است که ما نیز به همراه دو راوی [کوئنتین و شریو] وارد آن شده‌‌ایم و همگی ”ترکیبی“ از همدیگر در صفحات رمان فاکنر هستیم.

اگر ابشالوم، ابشالوم! با خیال‌‌بافی‌‌های کوئنتین و شریو دربارۀ دل‌‌نگرانی رمانتیک بُن برای احساسات جودیت پس از مرگش تمام می‌‌شد، حل معما آسان می‌‌بود. ولی با گفت‌‌وگویی پایان می‌‌گیرد که ما را قهراً به فصل‌‌های پیش برمی‌‌گرداند. شریو سر و ته داستان را طوری به هم می‌‌رساند که گویی حکایتی تمثیلی دربارۀ مسائل نژادی در جنوب آمریکاست: ”ما می‌‌مانیم و یک کاکاسیاه. یک ساتپنِ کاکاسیاه برجای می‌‌ماند“ و ”هنوز هم شب‌‌ها گاهی صدایش را می‌‌شنوید. اینطور نیست“  او تلویحاً می‌‌گوید ازدواج میان‌‌نژادی هنوز سفیدپوستان را تهدید می‌‌کند و خواهد کرد و ”وقتش که برسد، جیم‌‌باندها نیمکرۀ غربی را فتح خواهند کرد؛“ سپس چیزی از کوئنتین می‌‌پرسد که بر تمام آنچه تا اینجای رمان خوانده‌‌ایم طنین می‌‌افکند: ”و حالا ازت می‌‌خواهم فقط یک چیز دیگر را به من بگویی. چرا از جنوب بدت میاد؟“. شاید این را بی شوخی می‌‌پرسد و واقعاً انتظار جوابی روشن دارد، شاید هم به طعنه می‌‌پرسد و جواب از پیش برایش روشن است. در هر حال، رمان با موضع تدافعی و واکنش ترس‌‌آلود کوئنتین تمام می‌‌شود: ”کوئنتین گفت: «از آن بدم نمی‌‌آید»، و این را درجا، سریع و بی‌‌درنگ گفت، و تکرار کرد: «از آن بدم نمی‌‌آید.» و نفس‌‌نفس‌‌زنان در هوای سرد، در تاریکی بی‌‌امان نیوانگلند، به دل گفت: از جنوب بدم نمی‌‌آید؛ نه. نه! بدم نمی‌‌آید! از آن بدم نمی‌‌آید!“

نحوۀ برداشت ما از این جملات هم پیامد و هم عامل برداشت ما از تمام ماجراها و راویان قبلی است. اگر مثل رزا کلدفیلد بخوانیم، با داستان دختر سرکوب‌‌شده و آمال رمانتیک ممنوع روبروییم. اگر مثل آقای کامپسن بخوانیم، با مشتی شخصیت سر و کار داریم که همگی محکوم به مرگ و فراموشی‌‌اند. اگر مثل کوئنتین بخوانیم، از مقاومت در برابر گذشتۀ خودمان دست می‌‌کشیم ولی در عین حال، با خواست رجعت به آن مقابله می‌‌کنیم: ”آیا به ناچار دوباره می‌‌خواهم از اول تا آخر ماجرا را بشنوم ناچارم از اول تا آخرش را بار دیگر بشنوم من که دارم از اول تا آخرش را دوباره می‌‌شنوم به آن دوباره از اول تا آخر گوش می‌‌دهم ناچار می‌‌شوم به چیز دیگری جز این دوباره گوش ندهم“. فصل آخر، پس از چهل و شش سال، نکتۀ دیگری را دربارۀ ماجرای ساتپن روشن می‌‌کند: هِنری ساتپن هنوز زنده است و به صدجریبیِ ساتپن برگشته ”تا بمیرد“ و کوئنتین این نکته را شبی روشن می‌‌کند که رزا کلدفیلد را به خانۀ قدیمی می‌‌برد. او نمی‌‌خواهد تماشای تصویر ”صورت زرد فرسوده با پلک‌‌های بسته و تقریباً شفاف بر بالش، دست‌‌های فرسودۀ صلیب‌‌وار بر سینه، انگار که قالب از تن تهی کرده باشد“ را از دست بدهد“؛ ”بیدار یا خواب فرقی نمی‌‌کرد و تا ابد، تا دم آخر عمر برایش بدین‌‌سان میماند و فرقی نمیکرد“. شریو سرگرم خیالپردازی دربارۀ تصویری از جنوب است که بتواند جای ”چیزی که ملت من نداشته“ را بگیرد، بنابراین کوئنتین میماند و یاد زندۀ مواجهه با ماجرای ساتپن، آن هم از طریق رودررویی با پسری که بازماندۀ اوست؛ پسری که در نبودش ماتم گرفته بودند و پدر در طلب او بود.

آبشالوم آبشالوم 2

موافقین ۰ مخالفین ۰
سیاوش چاوشی